حدیث مهربانی
یکی بود، یکی نبود.
در زمان های خیلی دور، پشت کوه های سربه فلک کشیده، روستای کوچکی بود. دور تا دور روستا را باغ های میوه احاطه کرده بودند. روستا چون نگینی در میان باغ ها خودنمایی میکرد. مسجد دقیقاً در وسط روستا قرار داشت.
این روستا در سینه کش کوه قرار داشت و چند خانواده فقیر در آن زندگی می کردند و به کشاورزی و باغداری می پرداختند. آنها دشت های خود را با آب تنها کریز محلی آبیاری می کردند. مردم روستا به دلیل کم آبی و کوچکی وسعت دشت ها فقیر بودند. هرچند سال یکبار روستا گرفتار خشکسالی، سرمازدگی و یا حمله ملخ ها به محصولات کشاورزی می شد و مشکلات روستاییان را بیشتر می کرد .
کربلائی اکبر یکی از ساکنین خداشناس و با تقوای روستا بود که خداوند به وی هفت دختر زیبارو عطا کرده بود. دخترها همگی در مکتب خانه روستا نزد ملاباقر سواد آموخته بودند و در کار کشاورزی به پدر و مادر خود کمک می کردند.
یک روز صبح ، زمانی که روستاییان از خواب بیدار شدند ، تعدادی کارگر بیل و کلنگ به دست گرفته را دیدند که بالای روستا مشغول به کار بودند . آنان پس از پرس و جو متوجه شدند که کارگران در حال احداث جاده ای هستند. دخترهای بزرگ کربلایی صنم و صنوبر به دلیل فقر خانواده، فرصت را غنیمت دانسته، لباس مردانه ای پوشیده و کلاهی به سرشان گذاشتند و صبح زود نزد سرکارگر جاده سازی رفتند و به او گفتند، ما اهل این روستا هستیم و احتیاج به کار داریم آیا کارگر لازم دارید و ما را استخدام می کنید؟ سرکارگر گفت بله نیاز داریم. شما از همین حالا می توانید مشغول به کار شوید. دو خواهر خوشحال شدند، بیل و کلنگ به دست گرفته و شروع به کار شدند . بعد از چند روز سرکارگر متوجه شد که آنها دختر هستند و به دلیل احتیاج مالی خانواده این کار را انجام می دهند.
آنها را نزد خود فراخواند و بدون فاش کردن اسرارشان به آنها گفت از فردا شما کار سخت و جاده سازی نکنید. تنها آب دادن به کارگران را به عهده بگیرید. این دو خواهر ماه ها به همین شکل کار کردند و تا حدودی نیاز خانواده را تأمین نمودند. سرکارگر با لطفی که به آنها داشت ، حقوق و مزایای بیشتری به آنها می داد. چند سالی گذشت. روستاییان به دلیل نداشتن درآمد کافی جهت اداره خانواده کم کم روستا را ترک و به شهر مهاجرت کردند. خانواده کربلایی اکبر نیز مجبور شدند اسباب و اثاثیه خود را جمع کرده، روستا را ترک و به شهر تهران بروند. آنان در جنوب شهر، خانه ای قدیمی با حیاطی بزرگ که حوض زیبایی داشت، اجاره کردند. صنم و صنوبر در شهر مشغول به کار در بیمارستانی شدند و خیلی زود پله های پیشرفت را طی کردند. صنوبر با پشتکار فراوان، خیلی زود سرپرست بخش پرستاری بیمارستان شد و به خدمت پرداخت.
یک روز زمانی که صنوبر اتاق های بخش خود را سرکشی می کرد، سرکارگر مهربان و انساندوست را دید و او را شناخت. پس از آن ،ساعت به ساعت به عیادت او می رفت و داروهای وی را چک می کرد و اگر نیازی داشت برآورده می کرد. پس از چند هفته سرکارگر بهبود یافت و مرخص شد. پیش صنوبر رفت و دلیل این همه مهربانی که نسبت به وی داشت را سوال کرد. صنوبر پاسخ داد: همان طور که شما زمان کار جاده سازی ، دو دختری که لباس مردانه پوشیده بودند شناختی و راز آنها را فاش نکردی، من هم نمی توانم دلیل رسیدگی به شما را بیان کنم.
«با هر دستی که بدی ،با هما ن دست هم میگیری، هرآنچه که بکاری،همان را هم درو میکنی.»
نویسنده : هویک میناسیان