سه شعر از روبِن سِواک
سه شعر از روبِن سِواک
شاعر و پزشک قربانی نسل کشی ارامنه در امپراطوری عثمانی
(1885-1915 میلادی)
چرا؟ چرا؟ دل به من دادی؟
دختر کوچک، چه گناه داشتی!
آغوش کوچکت را پروانه می بایست،
تو عقابی پیر به بند کشیدی.
چشمان آبی ات را وقتی گشودی
دختر آبی! نغمه می خواند بلبلی،
تو را زمزمه عشق می بایست،
خروش مهیبم را برگزیدی.
می روم من پیوسته و بی انتها
رد پاهایم سنگ قبرها،
تو را نسیم آرام عشق می بایست،
رو به طوفانها سینه گشودی.
چشمانت می سوزند به تیرگی،
مخوان اینگونه که می میری،
تو را عشقی کوچک می بایست
به خدای عشق دل سپردی.
مرد رونده
نمی دانم کیست؟ نمی دانم به کجا؟
می رود دلاوری از دیر بازها
گویند سوار بر اسب خود غمگین
می رود خموش، نمی دانم کجا؟
به نور غروب، زیر ابرها
می بینم سایه بلند و باریکش را
سوار بر اسب سیاه و خسته پا
می رود زان کوه، نمی دانم کجا؟
می رود زود به زود و نمی بیند
هزاران اسکلت پشت سر را
که خسته از دویدن، ندارند دگر نای.
تند و تند می رود، نمی دانم کجا؟
می گویند قلعه ای دارد آن دورها
یا عهدی مقدس، دلداری زیبا
می رود آنجا ... و می دانم که
مزاری دارد، نمی دانم کجا ؟
آخرین فراخوان
آمد آن مَلِک بانوی دیرینه ام
بر کشید بازوان زرهین از چهره ام
اشک می ریزی؟سلحشور! »»
-خیر! بغض کردم.
چرا آمده ای تا باز آشوبم دهی؟
سربازان امیدم را کرده ام راهی
«می دانی به کجا ؟» پرسید.
-خیر! بغض کردم.
نیزگان سوی خورشید گرفته
تاختند چو لعن بر روز نو دمیده
«باز خواهند گشت؟» پرسید.
-خیر! بغض کردم.
بی سلاح و نا امید ایستاده ام
دیر است دگر، تنها مانده ام
«دوستم بدار!» گفت.
-خیر! بغض کردم.
مترجم: امیک الکساندری