ترجمه داستان «غول قرمز» نویسنده «فلورا استیل»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»
زن بیوه یک روز به پسر بزرگش گفت که سطلی را بر دارد و از چاهی که در همان نزدیکی قرار دارد، مقداری آب بیاورد، تا کیکی برای جیرۀ راهش بپزد. مادر در نظر داشت که برای او در قبال آوردن آب به میزان زیاد و یا کم، کیکی بزرگ و یا کوچک هم قیاس با حجم آب پُخت نماید. او میخواست کیک را به پسر بزرگش بدهد، تا برای مسافرت همراه خودش ببرد.
پسر بزرگ سطل را برداشت و به کنار چاه رفت. او سطل را از آبِ چاه پُر کرد و آن را به خانه آورد.
سطل مذکور در حقیقت یک سوراخ داشت لذا بخش عمدهای از آب داخل آن قبل از اینکه پسر بزرگ به خانه یرسد، از سطل به خارج نشت کرد و هدر رفت. بنابراین پسر بزرگ فقط توانست مقدار کمی آب با سطل سوراخدار به خانه برساند لذا زن بیوه نیز کیک کوچکی برایش پخت و در اختیارش قرار داد. آن کیک در واقع کوچکترین کیکی بود، که زن بیوه تا آن زمان پخته بود.
مادر آنگاه از پسر بزرگش پرسید: آیا راضی هستید که نیمی از کیک خود را برای مادرتان بگذارید و در ازایش مادر هم دعایتان نماید؟ مادر همچنین اضافه کرد، که اگر تمامی آن کیک را با خودش ببرد آنگاه نفرین مادر هم همراهش خواهد بود. پسر بزرگ با خود اندیشید، که من باید به یک سفر طولانی بروم و هیچ نمیدانم که چه زمان و یا چطور میتوانم برای خودم غذا و آذوقه تهیّه نمایم. او با این افکار به مادرش گفت که مایل است تمامی کیک را با خودش ببرد. او در ضمن با خودش اندیشید که نفرین مادر تا چقدر میتواند تأثیر گذار باشد؟
مادر با این تقاضا اقدام به تحویل تمامی کیک به پسر بزرگ نمود و نفرین خویش را همراه وی کرد.
زن بیوه آنگاه پسر دوّمش را به کناری برد و به او یک کارد تیز داد و گفت که از آن تا زمان رفتن از خانه به خوبی مراقبت نماید. او توصیه نمود که باید هر روز صبح کارد را کاملاً بازرسی نماید و مراقب باشد که همواره تمیز بماند و مطمئن گردد که به خوبی آمادۀ بکار بردن است. او گفت که این موضوع موجب سلامتی صاحب کارد میشود امّا اگر زنگ بزند و سطح آن تیره شود آنگاه مالک آن دچار برخی بیماریها و مصائب خواهد شد و پس آنگاه پسر کوچکتر نیز باید در جستجوی آینده و خوشبختی خویش از خانه خارج شود.
پسر بزرگتر تمام آن روز و همچنین سراسر روز بعد را طی طریق نمود. او در بعد از ظهر روز سوّم به جائی رسید، که چوپانی در کنار رمه گوسفندانش نشسته بود.
پسر بزرگتر به کنار چوپان رفت و از او پرسید که این گوسفندان به چه کسی تعلق دارند؟
چوپان در پاسخ گفت: این رمه از گوسفندان به غول قرمز ایرلند تعلق دارد، که در منطقه "بالیگان" زندگی میکند. او دختران چندین پادشاه از جمله "مالکولم" شاه را دزدیده است. "مالکولم" شاه بر کشور اسکاتلند حکومت میکند و در عدالت و دادگستری شهرۀ عالم و آدم است. غول پس از دزدیدن دختر این پادشاه، او را دربند و زنجیر نموده است و مرتباً شکنجه میدهد، تا راضی به ازدواج با وی گردد. غول بدجنس دخترک را درون اتاقکی محبوس ساخته و هر روز به او تازیانه می زند و مضروبش میسازد.
در یک پیشگوئی آمده است که دشمن خونی غول قرمز با مشخصاتی که دادهاند، بزودی به اینجا خواهد آمد و با ضربهای که با یک عصای نقرهای برّاق بر غول قرمز وارد میسازد، موفق به نابودی وی میگردد امّا من مطمئن نیستم که آن ناجی هنوز به دنیا آمده باشد و دارای چه مشخصاتی است. این امکان هم وجود دارد که این پیشگوئی به زودی به وقوع به پیوندد و تمامی پرنسسها از جمله دختر "مالکولم" شاه رهائی یابند و به خانههایشان باز گردانده شوند.
چوپان پس از آن به پسر بزرگ هشدار داد که در مسافتهای بعدی باید مراقب حیوانات وحشی بسیار خطرناک باشد زیرا آنها از انواع متفاوتی از آنچه تاکنون دیده است، میباشند.
پسر بزرگ پس از آن برخاست و از آنجا رهسپار گردید. مرد جوان اندکی بعد با جمعیت کثیری از حیوانات درنده، زشت و وحشتناک روبرو شد. برخی از این حیوانات دارای دو سر بودند و بر روی هر سر نیز چهار عدد شاخ روئیده بود.
پسر بزرگ با دیدن خیل عظیم حیوانات وحشی عجیب به شدت به وحشت افتاد لذا تا آنجا که در قدرت داشت، با سرعت از آنجا دور شد.
او از اینکه توانسته بود از خطر حیوانات وحشی عجیب و غریب بگریزد، بسیار خشنود گردید ولیکن رضایتمندی وی با دیدن قصری اشرافی که بر روی تپۀ کوچکی در همان نزدیکی قرار داشت، بسیار بیشتر شد.
پسر بزرگ به طرف قصر به راه افتاد. او زمانیکه به آنجا رسید، بلافاصله درب بزرگی را که بر دیوار قصر دیده میشد، با زحمت زیاد گشود و با احتیاط به داخل قصر رفت، تا پناهگاهی برای آن شب داشته باشد. او در داخل قصر با پیرزنی مواجه شد، که در کنار آتش اجاق نشسته بود.
پسر بزرگ از پیرزن پرسید که آیا اجازه میدهد، تا شب را در آنجا بگذراند و بتواند خستگی ناشی از سفر طولانی را از تن به در نماید؟
پیرزن گفت که او میتواند آن شب را در آن قصر بماند امّا اصولاً آنجا محل مناسبی برای ماندن او نیست زیرا آن قصر به غول قرمز تعلق دارد و غول قرمز هیولای بسیار وحشتناکی با سه سر بزرگ است. غول قرمز از هیچ انسان زندهای که به دستش گرفتار آید، چشم پوشی نمیکند و را در اوّلین وعدۀ غذائی میخورد.
مرد جوان با شنیدن چنین تعریفهایی مجبور بود، که از آنجا دور شود امّا او از حیواناتی با دو سر و چهار شاخ که در بیرون قصر حاضر بودند، به شدت میهراسید بنابراین ملتمسانه از پیرزن درخواست کرد، تا او را به هر طریق که میتواند برای یک شب در گوشهای از قصر پنهان سازد و در این رابطه چیزی به غول قرمز بروز ندهد.
مرد جوان فکر میکرد که اگر بتواند آن شب را در آنجا سپری نماید آنگاه خواهد توانست صبح فردا به فوریت از آنجا بگریزد و جان خویش را بدون مواجهه با غول قرمز و حیوانات درنده نجات بخشد امّا او هنوز مدت زیادی را در پناهگاه خودش نگذرانده بود، که غول قرمز به قصر بازگشت.
پسر بزرگ بزودی فریاد بلند او را شنید، که چنین میگفت:
بوی غریبهای به مشامم میخورد. من بوی یک انسان فانی را در قصرم احساس میکنم. این انسان اگر مُرده یا زنده باشد، به هر حال من قلب او را همین امشب همراه با نان خواهم خورد.
بدین ترتیب غول قرمز مشغول جستجو در گوشه و کنار قصر شد. او خیلی زود مرد جوان بیچاره را درون پناهگاهش غافلگیر کرد و او را با شدت از آنجا بیرون کشید.
غول قرمز در همین حال به مرد جوان گفت که اگر بتواند به سه پرسش وی به درستی پاسخ گوید آنگاه او از زندگی وی خواهد گذشت و صدمهای به وی نخواهد زد.
آنگاه غول قرمز سَرهایش را پائین آورد، تا سؤالهای خود را از مرد جوان بپرسند:
سر اوّل پرسید: آن چیست که هیچ انتهائی ندارد؟
پسر بزرگ بسیار اندیشه کرد امّا پاسخی برای آن نیافت.
سر دوّم پس از آن پرسید: آن چیست که بسیار کوچک ولیکن بسیار خطرناک است؟
مرد جوان مجدداً سعی کرد تا پاسخی قانع کننده برای این پرسش بیابد امّا همۀ تلاشش بی فائده بود.
عاقبت سوّمین سر پرسید: به من بگوئید که کدام جاندار است که بیجانها را حمل میکند؟
مرد جوان باز هم در یافتن پاسخ این سؤال درمانده شد.
سرانجام به دلیل اینکه مرد جوان از پاسخگوئی به هر سه سؤال سَرهای غول قرمز ناتوان نشان داد و نتوانست از فرصتی که غول قرمز به وی داده بود، استفاده نماید بنابراین غول قرمز گرزی را که همیشه همراه خویش داشت، از کوله پشتی همراهش در آورد و با آن ضربهای بر سر مرد جوان کوبید و او را بیهوش ساخت و سپس او را در داخل یک صندوق سنگی بزرگ انداخت. صبح روز بعد از این اتفاق، برادر جوانتر که هوز در خانه مانده بود، کاردی را که مادرش به او داده بود، برداشت و با دقت در آن نگریست. او غصّه دار گردید زمانیکه آن را قهوهای و زنگ زده یافت. بنابراین به مادرش گفت که اینک زمان آن فرا رسیده است، که من نیز از خانه خارج گردم و به دنبال سرنوشت خویش بر آیم.
مادر در ابتدا به او اجازه رفتن از خانه را نداد زیرا معتقد بود که او باید تا بازگشت برادر بزرگتر نزد مادرش بماند امّا سرانجام با درخواست وی موافقت نمود. بر این اساس مادر از او خواست تا سطل را برای برداشتن آب از چاه بردارد و با آن به اندازهای که میتواند، آب به خانه بیاورد، تا مادرش برای او کیکی متناسب با حجم آن بپزد.
پسر دوّم سطل را برداشت و برای آوردن آب از چاه به راه افتاد امّا وقتی که آب را به خانه میآورد، بطور اتفاقی یک کلاغ سیاه بر فراز سَر وی پرواز میکرد و مرتباً قارقار مینمود. مادامی که پسر جوان مشغول تماشای پرندۀ پُر سر و صدا بود، آب همچنان اندک اندک از سوراخ سطل به بیرون میریخت. پسر جوان که متوجّه سوراخ بودن سطل شده بود، به فکر فرو رفت. او پس از لحظاتی ابتدا سطل را به زمین گذاشت و مقداری گل رُس از روی زمین برداشت و آن را با قطراتی که از سطل میریختند، مرطوب ساخت و به شکل خمیر در آورد. او آنگاه سطل را بلند کرد و سوراخ آن را با خمیر گِل رُس از بخش زیرین سطل مسدود ساخت سپس مجدداً به سمت خانه به راه افتاد. این موضوع بسیار ساده باعث شد، زمانیکه پسر جوان به خانه رسید، آنقدر آب در داخل سطل باقی مانده بود، که برای پختن یک کیک بزرگ کفایت مینمود.
مادر با آبی که پسر کوچکترش با سطل از چاه به خانه آورده بود، کیک بزرگی برای سفر وی پخت.
مادر آنگاه از پسر کوچکترش پرسید که آیا حاضر است فقط نیمی از کیک را با خودش ببرد و در عوض دعای خیر مادرش را به همراه داشته باشد و یا اینکه تمامی کیک را میبرد و نفرین مادر را پذیرا میگردد؟
پسر جوان بلادرنگ قبول کرد که نیمی از کیک را بر دارد و در عوض از دعای خیر مادر در طی مسافرتش برخوردار گردد.
پسر جوان مسافرتش را با همراه بردن نیمی از کیک آغاز کرد. او پس از اینکه مسافت نسبتاً زیادی را طی نمود، با پیرزنی مواجه گردید.
پیرزن از پسر جوان پرسید که آیا حاضر است تا مقدار کمی از کیک خود را به او بدهد، تا گرسنگی چند روزه خود را با آن رفع نماید؟
پسر جوان با خوشروئی گفت: بله مادرجان و از این کار بسیار خشنود خواهم شد.
پسر جوان بلافاصله مقداری از کیک خود را به پیرزن داد.
پیرزن که در واقع یک ساحره بود، از کار خیر پسر جوان تشکر کرد. او تصمیم گرفت که محبّت پسر جوان را پاسخی شایسته بدهد لذا یک عصای جادوئی را به او داد، تا در مواقع ضروری از آن استفاده نماید. پیرزن به پسر جوان توصیه نمود که از عصای اهدائی وی به خوبی مراقبت نماید و از آن فقط در راه درست استفاده کند.
پیرزن آنگاه برخی توصیههای مهّم را که برای موفقیت پسر جوان در حین سفرش لازم میدانست، با او در میان گذاشت سپس در چشم بهم زدنی از مقابل دیدگان وی ناپدید گردید.
پسر جوان پس از آن به راهش ادامه داد، تا اینکه پس از سپری کردن مسافتی طولانی به پیرمردی رسید. پیرمرد در گوشهای نشسته بود و مشغول مراقبت از رمه بسیار بزرگی از گوسفندان بود.
مرد جوان از پیرمرد چوپان پرسید که این رمه بزرگ گوسفندان متعلق به کیست؟
پیرمرد جواب داد: این رمه از گوسفندان به غول قرمز ایرلند تعلق دارد، که در منطقه "بالیگان" زندگی میکند. او دختران چندین پادشاه از جمله "مالکولم" شاه را دزدیده است. "مالکولم" شاه بر کشور اسکاتلند حکومت میکند و در عدالت و دادگستری شهرۀ عالم و آدم است. غول پس از دزدیدن دختر پادشاه، او را دربند و زنجیر نموده است و مرتباً شکنجه میدهد، تا راضی به ازدواج با وی گردد. غول بدجنس دخترک را درون اتاقکی محبوس ساخته و هر روز به او تازیانه می زند و مضروبش میسازد. در یک پیشگوئی آمده است که دشمن خونی غول قرمز با مشخصاتی که دارد، به اینجا خواهد آمد و با ضربهای که با یک عصای نقرهای برّاق بر غول قرمز وارد میسازد، موفق به نابودی وی میشود امّا من مطمئن نیستم که آن ناجی هنوز به دنیا آمده باشد و چه مشخصاتی دارد. این امکان هم وجود دارد که این پیشگوئی به زودی به وقوع به پیوندد و تمامی پرنسسها از جمله دختر "مالکولم" شاه رهائی یابند و به خانههایشان باز گردانده شوند. به هر حال هر کسی که بر غول قرمز غلبه نماید، یقیناً وارث تمامی این سرزمین و مایملک غول قرمز خواهد بود.
چوپان پس از آن به پسر بزرگ هشدار داد که در مسافتهای بعدی باید مراقب حیوانات وحشی باشد زیرا آنها از انواع متفاوتی از آنچه تاکنون دیده است، میباشند.
پس آنگاه برادر جوانتر به راهش ادامه داد. او زمانیکه به قصر نزدیک شد، با حیوانات بسیار وحشتناک و ترس آوری در اطراف آن مواجه گردید امّا او نه توقف کرد و نه اینکه هراسان از آنجا گریخت، بلکه با جسارت ستودنی اقدام به عبور از وسط جمعیت آنها نمود.
در این هنگام برخی از آن جانوران متوجّه حضور پسر جوان گردیدند لذا یکی از آنها که نزدیکتر از سایرین بود، غرش
کنان و با دهان گشوده برای بلعیدن پسر جوان به سمت وی یورش برد امّا او با عصای جادوئی که پیرزن ساحره به وی داده بود، ضربهای به سر حیوان نگون بخت وارد ساخت و او را بلافاصله از بین برد بطوریکه کالبدش در جلوی پای پسر جوان افتاد.
برادر کوچکتر پس از اندک زمانی به مقابل قصر غول قرمز رسید امّا تمامی دربهای قصر را بسته یافت. پسر جوان درنگ را جائز ندانست و شجاعانه به جلو درب بزرگ قصر رفت و با عصای جادوئی ضرباتی چند بر آن وارد ساخت و سپس بدون اجازه وارد قصر گردید.
پسر جوان پس از اندک زمانی با پیرزنی مواجه شد که در کنار آتش اجاق نشسته بود.
پیرزن با دیدن مرد جوان با حیرت به پا خاست و به او در مورد غول قرمز هراسناک هشدار داد و او را از سرنوشت شوم برادرش آگاه نمود.
برادر کوچکتر با همۀ توصیفاتی که از پیرزن شنید، هیچگونه ترسی به قلبش راه نداد و حتی خود را در جائی پنهان نساخت.
عاقبت پس از اندک زمانی سر و کله غول دهشتناک پدیدار گردید. او به محض ورود همچون دفعه قبل شروع به داد و فریاد نمود: بوی غریبهای به مشامم میخورد. من بوی یک انسان فانی را در قصرم احساس میکنم. این انسان اگر مُرده یا زنده باشد، به هر حال من قلب او را همین امشب همراه با نان خواهم خورد. با این اوصاف غول قرمز با عجله در جستجوی مرد جوان بر آمد. غول قرمز بزودی برادر کوچکتر را مشاهده نمود، که در وسط خانه و در مقابل وی قد علم کرده است.
غول قرمز همچون دفعه قبل به برادر جوانتر نیز گفت که اگر به سه پرسش وی پاسخ صحیح بدهد آنگاه او نیز از خطای وی میگذرد و از کشتن وی صرف نظر میکند.
این زمان سر اوّل پرسید: آن چیست که هیچ انتهائی ندارد؟
برادر کوچکتر به یاد گفتههای پیرزن ساحره افتاد، که در بین راه مقداری کیک به او داده بود و در ازای آن عصای جادوئی و برخی نصایح را دریافت نموده بود لذا بلافاصله گفت: یک جام.
سَر اوّل با شنیدن این پاسخ، اخمهایش را درهم کشید.
سپس سَر دوّم پرسید: آن چیست که در عین کوچکی بسیار خطرناک است؟
برادر کوچکتر فوراً پاسخ داد: یک پل.
در این هنگام سَرهای اوّل و دوِّم به همدیگر نگاه کردند و
ابروهایشان را در هم کشیدند.
آنگاه سَر سوّم پرسید: کدام بیجان است، که جانداران را حمل میکند؟
مرد جوان بار دیگر در پاسخ گفت: هنگامی که یک کشتی بادبانهایش را پس از سوار کردن افراد در دریا بر افراشته میسازد.
زمانیکه غول قرمز پاسخهای صحیح تمامی سؤالاتش را دریافت نمود، دانست که دوران قدرتش به انتها رسیده است بنابراین سعی کرد که سریعاً از آنجا بگریزد امّا مرد جوان تبری را از گوشۀ دیوار برداشت و هر سه سر غول قرمز را از تنش جدا کرد.
مرد جوان آنگاه از پیرزن خواست که محل زندانی شدن دختر "مالکولم" شاه را به وی نشان بدهد.
پیرزن بی درنگ او را به بالای پلههای قصر هدایت کرد و دربهای بسیاری از اتاقها را یکی پس از دیگری برای وی گشود.
از هر دربی که گشوده میشد، بلافاصله یک بانوی زیبا خارج میشد، که از مدتها قبل توسط غول قرمز در آنجا زندانی شده بودند.
در یکی از این دفعات نیز نوبت به آزاد کردن دختر "مالکولم" شاه رسید.
سرانجام پیرزن پسر جوان را به یک اتاق کوچک برد، که در آن یک صندوق سنگی قرار داشت. زمانیکه پسر جوان صندوق سنگی را با عصای جادوئی لمس کرد، بلافاصله درب آن گشوده شد و برادرش به دنیای واقعی بازگشت.
این زمان تمامی زندانیان از رهائی خویش خوشحال شده بودند و بی وقفه شادمانی میکردند. آنها از پسر جوان و شجاع به دفعات تشکر و قدردانی کردند.
طی چند روز بعد تمامی آنها به دربار پادشاه اسکاتلند رفتند و در زمرۀ ملازمان وی در آمدند.
پادشاه آنگاه دختر خویش را به ازدواج برادر کوچکتر که با شجاعت و رشادت موجبات رهائی وی و سایرین را فراهم ساخته بود، در آورد.
او همچنین دختری را از میان خانوادههای اصیل برگزید و آن را به ازدواج برادر بزرگتر در آورد.
دو برادر مابقی عمر خویش را با شادمانی و شادکامی در کنار همدیگر، همسران و فرزندانشان بسر بردند و از یک زندگی سالم و سعادتمند برخوردار شدند.
اخبار مرتبط
طومارهای شهر سنگی و رازهای دو هزارسالهای که فاش میکنند
پترا (Petra) یک شهر باستانی در اردن است که به دلیل معماری صخرهای چشمگیرش مشهور است. پترا حدود قرن چهارم پیش از میلاد توسط نبطیان تأسیس شد و بعداً تحت کنترل امپراتوری روم درآمد.
ماجرای واقعی تخریب معبد سلیمان چیست؟
جوزفوس فلاویوس مورخ یهودی، آتشسوزی و تخریب معبد سلیمان را امری کاملا تصادفی میخواند و میگوید شهر به تصرف رومیها درآمد. اما واقعیت این است که معبد سلیمان به دست خود یهودیان تخریب شد.
اپیکتتوس؛ بردهای که فیلسوفِ رهایی شد
اپیکتتوس باور داشت که «فلسفه» را نباید توضیح داد، بلکه باید آن را تَجسُّم بخشید و زیست و این مُیسّر نمی شود مگر با «هارمونی» و «یکپارچگی» ساحتهایِ مختلفِ وجودِ آدمی [به تعبیر استاد «ملکیان»، سه ساحتِ «درونی»؛ باورها/ عواطف، احساسات و هیجانات/ خواست و اراده و دو ساحتِ «بیرونی» گفتار و رفتار].
سیونیک کانون بحران در قفقاز
کتاب نوین دکتر مجید کریمی با سرنام سیونیک کانون بحران در قفقاز (تاریخ و اهمیت راهبردی استان سیونیک ارمنستان و کشمکش بر سر دالان زنگزور ) در ۲۹ آذرماه ۱۴۰۲ به بازار کتاب آمد.
مفاهیم: هنر بیزانسی چیست؟
همشهری آنلاین - مهدی تهرانی: هنر بیزانسی در حقیقت شیوهٔ معماری و نقاشی و موزاییککاری مختص امپراتوری بیزانس است که از قرن چهارم میلادی در بیزانس یا روم شرقی که پایتخت آن قسطنطنیه بود معمول شد و تا قرن پانزدهم میلادی در بسیاری از کشورها به خصوص سوریه، یونان، یوگسلاوی و روسیه متداول ماند.
انواع تقویم ها در جهان
تقویمی ارمنی ، تقویم مردم ارمنی است.ارمنستان نیز به منزلهٔ سرزمینی تاریخی و کهن از گذشته تا به امروز تقویمهای متنوعی داشتهاست.