خوانشی از نمایشنامه «بانوی سالخورده» کارگردان «فریدریش دورنمات»؛ «صحرا کلانتری»
نمایشنامه در نزدیکی مرز سوئیس و آلمان رخ میدهد، در شهرکی به نام "گولن"، جایی که روزگاری دارای اعتبار و ارزش فراوانی بوده است اما حال آن اعتبار پیشین را از دست داده و در فقر و ویرانی غوطه ور است، نمایندگانی از طبقات مختلف مردم "گولن" در انتظار بانوی ثروتمندی به نام "کلر زاخاناسیان" هستند که زادۀ این شهر بوده است، مردم امیدوارند با ورود این بانوی ثروتمند اعتبار روزگار پیشین را به دست بیاورند و از نکبتی که در آن گرفتارند خارج شوند، اما در ادامۀ نمایشنامه رازی فاش میگردد، بانوی ثروتمند کلر زاخانسیان اعلام میکند در چهل و پنج سال قبل با آلفرد ایل یک از اهالی شهر گولن، معاشقهای داشته و از او صاحب فرزندی شده است اما به دلیل شهادت دروغ شاهدینی که ایل به دادگاه در آن زمان معرفی میکند، همبستری با کلر زاخانسیان (که در آن زمان کلرا وشر نام داشت) را انکار میکند و موجب اخراج و فرار کلرا وشر از شهر گولن میگردد، کلرا بعد از اخراج از شهر به روسپی گری کشیده میشود اما بعد از مدتی با پیرمردی ارمنی که از ثروت کلانی برخوردار بوده است ازدواج کرده و پس از مرگ او تمام ثروت همسرش را به دست میآورد، مردم شهر که به ایل امیدوار بودند تا او بتواند با یادآوری عشق قدیمی بخشی از ثروت او برای مردم گولن هزینه شود با شرطی رو به رو میگردند، کلرا وشر یا کلر زاخانسیان اعلام میکند با کمک یک میلیارد دلاری به شهر گولن تنها عدالت را میخواهد و آن کشتن آلفرد ایل است، مردم شهر و نمایندگان مردم در برابر این شرط شوکه میشوند و به خاطر انسانیت از این امر امتناع میکنند اما در امتداد رویدادهای نمایشنامه مردم به سمتی میروند که با خرید نسیه اجناس گرانقیمت و برآورده شدن آرزوهایشان کم کم به کشتن ایل مایل میشوند آن هم تنها با نام عدالت و به امر وجدان، در پردۀ سوم نمایشنامه، انجمن محلی برای رأی گیری جهت اجرای عدالت در سالن تئاتری تشکیل میشود و همه متحد رأی به کشتن ایل میدهند حتی خانوادهاش، ایل به قتل میرسد و کلر زاخانسیان به هدف خود میرسد.
پیش از تحلیل نمایشنامه یادآوری این نکته ضروری است که زنان در کشور سوئیس تا سال 1971 دارای حق رأی نبودند و در 7 فوریه سال 1971 حق رأی به زنان اعطا گردید. کشور سوئیس در این رویداد بسیار عقبتر از همتایان اروپایی خود بود. با توجه به اینکه این نمایشنامه در سال 1955 به نگارش در آمده است این امر میتواند نشان دهندۀ نگاه دورنمات به زنان جامعۀ سوئیس در قالب زنی به نام کلرا وشر باشد که از گولن مجبور به اخراج شد، گولن برای دورنمات نمادی از سوئیس است که زنانش را نادیده گرفته و بسیار دیر این تبعیض را به خاطر آورده است.
آنتونن آرتو نویسنده، شاعر، بازیگر و کارگردان تئاتر (1948-1896) و بنیانگذار تئاتر شقاوت مینویسد:
" آن هنگامی که شما بدنی بدون اندام به او ببخشید او را از تمام واکنشهای خود به خودیاش رها کردهاید و آزادی حقیقیاش را به او بازگرداندهاید"
نمایشنامه در سه پرده رخ میدهد، آلفرد ایل با تعداد بیشتری از موقعیت گفتمانی در نقش قهرمانی منفی ظاهر میگردد و بعد از آن کلرا وشر جوان که همان کلر زاخاناسیان سالخورده است با موقعیت گفتمانی کمتری از آلفرد ایل، هر دو با درصدهای مختلف در هر پرده، کنشهای دراماتیک نمایشنامه را بر عهده میگیرند، آلفرد و کلر هر دو قهرمانان منفی نمایشنامه هستند، زیرا در جهت اهداف به ظاهر مثبت موجب مرگ و نابودی یکدیگر میگردند، دورنمات با پرداخت این دو قهرمان نیز موجب حرکتی منفی در مردم میگردد.
آلفرد ایل در پردۀ اول نمایشنامه دارای موقعیت گفتمانی کمتری از کلر است زیرا پردۀ اول مرحله ورود کلر زاخاناسیان بعد از چهل و پنج سال به شهر گولن همان زادگاهش است، این پرده شامل گفتگوهای بیشتری میان کلر و نمایندگان مهم شهر گولن است، گویی دورنمات در پردۀ اول به معرفی ماشینهای اجتماعی همراه با معرفی کلر زاخاناسیان میپردازد، اشخاصی مانند شهردار، کشیش، معلم، دکتر، رئیس قطار و نقاش که نمادی از پیکربندی شهر گولن از منظر تمدن است، در این پرده ایل حضور کمرنگی دارد و حاوی خاطرات جوانی کلر و ایل است، آلفرد ایل در این پرده سخنگوی مردم گولن و ماشینهای اجتماعی و نمایندگان مردم گولن است تا بتواند با یادآوری عشق گذشته میان خود و کلر، او را به کمک رسانی به مردم گولن که در شرایط اقتصادی مناسبی نیستند، ترغیب کند، اما در پایان این پرده شرط کلر برای کمک رسانی یک میلیون دلاری به مردم گولن در برابر خرید عدالت با قتل آلفرد، همان عشق قدیمیاش مطرح میگردد و به ترتیب همراهان کلر، پیشخدمت که رئیس دادگاه در چهل و پنج سال قبل و کوبی و لوبی دو شاهدی که از آلفرد در چهل و پنج سال قبل جهت شهادت دروغین رشوه اخذ کرده بودند، معرفی میگردند، شرح ماجرا در این پرده فاش میشود و دیگر عشق واسطۀ کمک رسانی به شهر گولن نیست بلکه قتل و خرید عدالت تنها میتواند اعتبار گولن را توسط کلر به آن شهر بازگرداند.
در پردۀ دوم آلفرد ایل در موقعیت گفتمانی بسیار بالاتری از کلر زاخاناسیان دارد و در این پرده حضور کلر بسیار کمرنگ است، در این پرده نظام سرمایه به عنوان یک شخصیت دراماتیک در تمام ماشینهای اجتماعی و مردم گولن، تشخص مییابد، در این پرده اگر چه حضور کلر زاخاناسیان کمرنگ است اما کارکرد سرمایه به عنوان سلاح او به سمت جهت دهی امیال مردم برای رسیدن به مقاصد خود در رگارگ شهر جاری میگردد، گویی کلر زاخاناسیان نه به عنوان یک زن و معشوقۀ آلفرد در چهل و پنج سال قبل، بلکه به عنوان نمایندهای از نظام سرمایه داری بر مردم گولن سایه میافکند، در این پرده آلفرد برای نجات خود از نقشۀ قتلی که توسط کلر برای او چیده شده است به تمام نمایندگانی که در پردۀ اول از او به عنوان واسطۀ عشق جهت رسیدن به منافعشان بهره میبردند، در این پرده به طور غیر مستقیم با تغییر ساختار زیست خود به مقاصد کلرزاخاناسیان نزدیک میشوند، تلاشهای آلفرد برای نجات خود ناکام میماند، انتهای پردۀ دوم هولناکترین بخش نمایشنامه از منظر نگارنده است، آلفرد به ایستگاه راه آهن جهت ترک گولن میرود، مردم گولن به بدرقۀ او میروند، البته بدرقهای که بیشتر شباهت به گروه صیادانی دارد که برای شکار صیدی میروند که با به دام انداختن او میتوانند یک میلیون دلار برای اعتبار از دست رفتۀ خود و ریشه کن شدن فقر در شهر گولن به دست بیاورند و تنها راه برون رفت از این بحران صید آلفرد ایل است، در انتهای این پرده میخوانیم:
ایل: چرا همه تون اینجا جمع شدین؟
پاسبان: دیگه منتظر چی هستین؟
رئیس ایستگاه: مسافرین سوار بشن.
ایل: چرا دور من حلقه زدین؟
شهردار: ما کی دور شما حلقه زدیم؟
ایل: راه بدین.
معلم: ما که راه دادیم.
همه: ما که راه دادیم. ما که راه دادیم!
ایل: یه نفر جلوی منو می گیره.
در ادامۀ همین دیالوگها در خطوط پایانی پردۀ دوم:
ایل: من می دونم. یک نفر نگهم می داره. یک نفر نگهم می داره
رئیس ایستگاه: حرکت!
پاسبان: دیدین قطار از چنگتون در رفت!
ایل: نابود شدم!
در این خطوط پایانی پردۀ دوم عبارت " یه نفر جلوی منو می گیره" یا " یه نفر نگهم می داره" مبین این نکته است که تمام مردم گولن با کلر زاخانسیان یک اندام را تشکیل دادهاند و بدنهایشان توسط نظام سرمایه محو شده است، اینجا مردم گولن نیستند که او را نگه میدارند بلکه هر کدام از آنها یک کلر زاخاناسیان است که نباید بگذارد آلفرد ایل شهر گولن را ترک گوید، زیرا امیال مردم گولن توسط کلر جهت دهی شده است.
در پردۀ سوم موقعیت گفتمانی آلفرد ایل از کلر پیشی میگیرد اما نه برای دفاع از خود بلکه این پرده، مرحلۀ پذیرش است، مرحلهای که آلفرد مرگ خود را میپذیرد و از پردۀ دوم که مرحلۀ انکار و مبارزۀ او بود گذشته است، دیگر آلفرد برای مردم گولن یک "دیگری" است، همانطور که چهل و پنج سال قبل کلر وشر برای مردم گولن "دیگری" شد و مجبور به ترک شهر گردید و با برچسب فاحشگی روزگار خود را سپری کرد، در قسمتی از پردۀ سوم از زبان کلر میخوانیم:
کلر زاخاناسیان: نیکوکاری، آقایون، برای کیف پولدارها اختراع شده. ولی با نیروی سرمایه من، می شه نظم دنیارو خرید. دنیا منو فاحشه کرد، حالا من هم دنیارو فاحشه خونه میکنم. هر کی بخواد کیف کنه و پولشو نداشته باشه در عوضش باید خوش خدمتی کنه. شماهام می خواید کیف کنید. ولی آدم حسابی اونه که پول بده و من هم پول میدم. گولنو میدم در مقابل یک قتل. خوشبختی در مقابل یک جنازه، راه بیافتید ببینم.
در اخلاق اسپینوزا هر زمان کسی یک شرارت علیه دیگری به کار میبرد، عاطفهای به نام "قهر" ایجاد میگردد، آلفرد ایل در چهل و پنج سال قبل شرارتی را علیه کلر روا داشت، آن هم بر اساس رژیم اخلاقیاتی حاکم در آن زمان، زیرا نمیتوان شخص را از بستر اخلاقیاتی جامعه جدا انگاشت، طبق اصل کناتوس هر کس برای دفع اندوهی که بر او مستولی شده است، نیرویی تولید میکند و کلرا وشر جوان برای دفع اندوه خود و پایداری در هستی خود با پیرمردی ارمنی و سرمایه دار که در هامبورگ عاشق او میگردد، ازدواج میکند و او که عاطفه ِ"قهر" را با خود حمل میکند از طریق پیوست و مفصل بندی با سرمایه تبدیل به ماشین- انسان میگردد همانطور که در بخشهایی از نمایشنامه استحالۀ او را از انسان به ماشین به صورت نمادین میبینیم که از همسر مردۀ خود میگوید همان که نام زاخاناسیان را از او به ارث برده است، در اصل کلرا وشر جوان مرده است و کناتوس خود را از طریق سرمایه شدت بخشیده است، در بخشی از نمایشنامه، کلر شوهر سرمایه دار خود را اینگونه توصیف میکند:
کلرزاخاناسیان: ..... زاخاناسیان یک مرد نمونه بود. اون هیولای پیر سرمایه، غیر از کشتیهای نفتکش بی حساب و اون همه اصطبل های مسابقه، تازه صاحب میلیاردها پول نقد هم بود. بنابراین ضرری نداشت که آدم باهاش ازدواج کنه. او مربی و استاد بزرگی بود در رقص و گرگ بارون دیدهای بود در تمام کارهای شیطانی. هر شیطنتی که من دارم از اون یاد گرفتم.
در اینجا میتوان به تفاوت میان اخلاق و اخلاقیات از منظر اسپینوزا پرداخت، اخلاقیات در گسترۀ ذات و غایت حرکت میکند، برای انسان ذاتی تعریف میکند که به سوی غایتی در حرکت است، اخلاقیات حوزۀ قضاوت را گسترش میدهد و هر پدیده را با یک تعریف مشخص نقطه گذاری میکند و اگر بدنی از آن تعریف ذات گرا دور شود اخلاقیات او را مورد تنبیه قرار میدهد، در نمایشنامۀ دورنمات، کلرا وشر به دلیل ارتباط با آلفرد ایل و آبستن شدن از او و پس از انکار ایل و شهادت شاهدین در دادگاه کلرا وشر از شهر اخراج میگردد گویی در شهر گولن برای زن تعریفی اخلاقیاتی صورت گرفته است اینکه یک زن زمانی به ذات و غایت خود نزدیک است که حتماً در اخلاقیات تعریف شده حرکت کند و اگر از این امر تخطی کند مورد تنبیه و اخراج قرار گیرد، دادگاه به عنوان نهادی از اخلاقیات برای موجه جلوه دادن خود قوانینی اخلاقیاتی می نگارد، اینکه شاهدین بتوانند خروج و عدم خروج کلرا وشر را از حوزۀ اخلاقیات بسنجند و پس از شهادت شاهدین به گناهکاری کلرا وشر، او از شهر گولن فرار میکند و به نوعی اخراج میگردد، اخلاقیات بدن را با ذات و غایت میسنجد و انگارهای متعالی و بیرون از هستی درون ماندگار در نظر گرفته و از تعالی گری در عرصهای بیرون از هستی سخن میگوید و این انگارههای متعالی ایجادکنندۀ سرنمون هایی میگردند که شخص اگر مطابق با این سرنمون ها نباشد به قضاوت او مینشینند همانطور که کلراوشر با آبستن شدن خود از ذاتی که اخلاقیات برای او در نظر گرفته فاصله گرفته و از سرنمون نیز دور گشته است.
دادگاه که در اینجا قضاوت کننده و مجری اخلاقیات است کلرا را قضاوت میکند و حکم به تخطی او میدهد و در اینجا کلرا و بدن او را از توانشش جدا میکنند چون اخلاقیات میگوید "کلرا باید اینگونه باشد" و او را از آنچه میتوانست باشد جدا میکنند، اسپینوزا بر خلاف اخلاقیات که ذات را متعالی میداند آن را در هستی درون ماندگار تعریف میکند و ذات را همان قدرت میداند، " کلرا آن چیزی ست که میتواند باشد" این قدرت کلاراست که اخلاقیات با محدود کردن و قوانین بازدارنده توانش های کلارا را از او گرفته و او را دچار وجدان معذب و تقصیر میکند.
دلوز از مفهوم "بدن بدون اندام" در نیچه و فلسفه مینویسد:
"اسپینوزا راه جدیدی پیش روی علم و فلسفه گشود، او بر این عقیده بود که ما نمیدانیم یک بدن به چه کاری تواناست، نیروهایش کدام هستند و مهیای چه کاری هستند"
کلارا بعد از این اتهام و خروج از گولن به روسپی گری کشیده میشود، برچسب "روسپی گری" نیز میتواند در دامنۀ اخلاقیات جای گیرد که اینچنین قلادۀ خود را بر گردن کلارا میاندازد و او را رها نمیکند و آن درجه قدرت که اسپینوزا آن را از حیث وجودی و توانش به کار میبرد و کمی است و موجب تفاوت میان انسانها میگردد، نگرش اخلاقی بوده و از اخلاقیات که ذات گراست متمایز است که بدنها را از توانش خود جدا کرده و کلارا را به موجودی بدل میکند که از قدرت وجودی خود جدا شود و در طی نمایشنامه میبینیم که کلارا در صحبت با ایل وقتی بعد از چهل و پنج سال دوباره به گولن بر میگردد البته با نام کلر زاخانسیان، میگوید:
ایل: ای کاش زمان به عقب بر میگشت افسونگر کوچولوی من. ای کاش زندگی مارو از هم جدا نکرده بود.
کلر زاخانسیان: این آرزوی توست؟
ایل: آرزوی من همینه تنها آرزوی من همینه. خودت که میدونی دوستت دارم!
(دست راست زاخانسیان را میبوسد)
ایل: همون دست سفید و لطیفه.
کلر زاخانسیان: اشتباه است. این هم مصنوعیه. از جنس عاجه.
(ایل وحشت زده دست او را رها میکند)
همانطور که در دیالوگ ایل و کلر مشخص است، کلرای جوان تبدیل به کلر پیری شده است که بدن خود را از دست داده، او دیگر یک ماشین-انسان است و اخلاقیات با قوانین بازدارنده و محدودکننده کلرای جوان را به کلرای ماشینی در هیبت ماشین-انسان تبدیل کرده است.
حملۀ رژیمهای اخلاقیاتی به بدن در اصل حذف فیزیکی بدن است، برای اینکه بدن میخواهد به سمت و سوی توانش خود حرکت کند، همانطور که کلرای جوان و آلفرد ایل میخواستند بدنهای خود را در مفهومی به نام عشق متعین کنند و به رهاسازی برسند، اما رژیمهای اخلاقیاتی با وضع قوانین بازدارنده و تحدید بدنها برای آنها اندامهای عاریتی میسازند، همانطور که کلرا وشر جوان میخواست سرشار از بدن باشد، اما قوانین بازدارنده بدن کلرا را میبلعد و بدن آلفرد ایل را نابود میکند، این قوانین است که برای بدنها باید و نباید تعریف میکند.
خواستن و میل ورزیدن همان اکسپرسیون کردن قدرت است، قدرت برسازنده ای که تجلی عشق در کلرای جوان بود و او را آزادانه در هستی درون ماندگار رها میساخت، اما او در اتصال با دیگر بدنها در سیطرۀ اخلاقیات قرار میگیرد و نمیتواند بدنش را تا حد توان فعلیت ببخشد چون اخلاقیات بازدارنده است و فرار کلرا گویی اکسپرسیونی از قدرت برساخته میگردد.
کلرای جوان در تقابل با تجمیع نیروهای واکنشی مردم گولن قرار میگیرد که دادگاه به نوعی نمایندۀ آن نیروی واکنشی است و به کلرا میتازند و او که میتوانست نیروی کنشی داشته باشد را از کنش جدا میکنند و وقتی کنش به بیرون حرکت نکند و به درون رود انسان را بیمار کرده و نیچه این را در مباحث مربوط به روانشناسی مطرح مینماید و در طی نمایشنامه کلرای جوان به کلری پیر و کینه توز تبدیل میگردد و میخواهد چهل و پنج سال سرکوب کنش خود را در قتل ایل تخلیه نماید، آن هم توسط مردم گولن با نام عدالت، عدالتی که چهل و پنج سال قبل در سیطرۀ اخلاقیات از او دریغ گردید.
کلر زاخانسیان بازتولید قدرت برساخته است و از کلرای جوان که سرشار از بدن است، یک ماشین- انسان میسازد، قدرت برسازنده نیروی خود را از هستی درون ماندگار اخذ میکند اما قدرت برساخته خود را برای کلر زاخانسیان، به صورت سرمایه اکسپرسیون میکند، وقتی سرمایه به عنوان قدرت برساخته متجلی میگردد، سوسیوس ها نسبت به این قدرت برساخته، آرایش مییابند، همانطور که در نمایشنامه ما با چند نماینده از مردم گولن مواجه هستیم، شهردار، کشیش، معلم، خبرنگار و... که طیف
وسیع مردم گولن را نمایندگی میکنند، وقتی کلر زاخانسیان اعلام میکند که حاضر هست شهر در حال ویرانی گولن و اعتبار از دست رفتۀ آن را با یک میلیون دلار به آنها باز گرداند اما در قبال یک شرط، آن هم قتل ایل به نام عدالت.
در آغا ز وقتی که این پیشنهاد توسط کلر زاخانسیان مطرح میشود مردم گولن و نمایندگان مردم که در بالا ذکر گردید در مقابل این پیشنهاد صف آرایی میکنند اما پس از مدتی رژیم قدرت برساخته هژمون میگردد و آن بخش از صف آرایی را که همراستا با قدرت برسازنده به صورت دفاع از ایل متجلی گردیده بود را رویت ناپذیر کرده و آن بخش از قدرت برساخته رویت پذیر میگردد که همراستا با آن هژمون است. همانطور که در چهل و پنج سال قبل کلرا وشر در سیطرۀ نگرش اخلاقیاتی و بر اساس ارزشهای متعالی از جامعۀ خودش اخراج گردید، در چهل و پنج سال بعد ایل در سیطره همین نگرش اخلاقیاتی در پوشش عدالتی کاذب از جامعه حذف میگردد، زیرا اخلاقیات در هر دو مقطع زمانی سرنمون هایی را ساخته است که بسیار با ارزشتر از کلرا وشر و آلفرد ایل است و اخراج آنها را یکی با از دست دادن نمادین بدنش و تبدیل شدن به ماشین-انسان و دیگری با قتل متجلی میکند، زیرا این دو در سرنمون های متعالی جای نگرفتهاند، تسلط اخلاقیات بر بدن کلرا وشر و آلفرد ایل تا جایی ست که آنها را از توانش های وجودی خود جدا کرده و آنها عاری از هر گونه کنش میکند.
فریدریش دورنمات به دقت با پردازش شخصیتهای اصلی خود نشان داده است که ارادۀ آزادی برای ایل و کلرا وشر وجود ندارد و با توجه به روند نمایشنامه زیست آنها در پیوست با میدان نیروها و رانههای متکثر است، رانههایی که به صورت خرده تمایلها در کثرت بسیار در سوژه وجود دارند و این مهم را نشان میدهد که در زمانی که ایل تصمیم به رشوه دادن به شاهدینی میگیرد تا شهادت دروغ بدهند برای گناهکار بودن کلرا وشر و همچنین انکار همبستری با کلرا وشر و همچنین تصمیم کلر زاخانسیان در قتل ایل توسط مردم گولن، باید دید کدام رانهها در موقعیتهای زمانی و مکانی فرادست شدهاند تا این تصمیم و انتخاب در هر دو متجلی گردد. زمانی که آلفرد ایل در چهل و پنج سال قبل تصمیم به انکار همبستری با کلرا وشر میگیرد آیا تنها تصمیم او بوده است؟ آیا اخلاقیات حاکم در آن مقطع زمانی و مکانی خاص رانههای او را جهت دهی نکردهاند؟ یا زمانی که کلر زاخانسیان برای عدالت تصمیم به قتل ایل میگیرد، چه رانههایی در او توسط نظام اخلاقیاتی جهت دهی شدهاند؟
کلرا وشر به جای "شدن" خوراک ماشینهای میل ورزی گردید که در میدانهای اجتماعی مختلف در او رانهای را فرادست کرد برای تجمیع نظرها جهت قتل ایل و خود تبدیل به یک ماشین-انسان گردید و برای جهت دهی رانههای مردم گولن، آنها را با ماشین قدرت سرمایه آرایش بخشید تا عدالتی که خود در چهل و پنج سال قبل توسط اخلاقیات بر او مسلط شد به صورت امرخیالی "عدالت" برای مردم گولن متعین کند.
ایل به قتل میرسد و بدن کلر زاخاناسیان و تمام مردم گولن توسط سرمایه بلعیده میشود و تمام مردم گولن قاتلین مشترک ایل و کلرا وشر میگردند و رژیم اخلاقیاتی نیز قاتل تمامی آنها.
منابع:
- نمایشنامه ملاقات بانوی سالخورده نوشتۀ فریدریش دورنمات ترجمۀ حمید سمندریان
- اخلاق، باروخ اسپینوزا ترجمۀ محسن جهانگیری
- نیچه و فلسفه، ژیل دلوز، ترجمه عادل مشایخی
- مقاله پربلماتیزه کردن اخلاقیات و چرخش به اخلاق اسپینوزا، نوشتۀ عنایت چرزیانی
اختصاصی چوک
اخبار مرتبط
طومارهای شهر سنگی و رازهای دو هزارسالهای که فاش میکنند
پترا (Petra) یک شهر باستانی در اردن است که به دلیل معماری صخرهای چشمگیرش مشهور است. پترا حدود قرن چهارم پیش از میلاد توسط نبطیان تأسیس شد و بعداً تحت کنترل امپراتوری روم درآمد.
ماجرای واقعی تخریب معبد سلیمان چیست؟
جوزفوس فلاویوس مورخ یهودی، آتشسوزی و تخریب معبد سلیمان را امری کاملا تصادفی میخواند و میگوید شهر به تصرف رومیها درآمد. اما واقعیت این است که معبد سلیمان به دست خود یهودیان تخریب شد.
اپیکتتوس؛ بردهای که فیلسوفِ رهایی شد
اپیکتتوس باور داشت که «فلسفه» را نباید توضیح داد، بلکه باید آن را تَجسُّم بخشید و زیست و این مُیسّر نمی شود مگر با «هارمونی» و «یکپارچگی» ساحتهایِ مختلفِ وجودِ آدمی [به تعبیر استاد «ملکیان»، سه ساحتِ «درونی»؛ باورها/ عواطف، احساسات و هیجانات/ خواست و اراده و دو ساحتِ «بیرونی» گفتار و رفتار].
سیونیک کانون بحران در قفقاز
کتاب نوین دکتر مجید کریمی با سرنام سیونیک کانون بحران در قفقاز (تاریخ و اهمیت راهبردی استان سیونیک ارمنستان و کشمکش بر سر دالان زنگزور ) در ۲۹ آذرماه ۱۴۰۲ به بازار کتاب آمد.
مفاهیم: هنر بیزانسی چیست؟
همشهری آنلاین - مهدی تهرانی: هنر بیزانسی در حقیقت شیوهٔ معماری و نقاشی و موزاییککاری مختص امپراتوری بیزانس است که از قرن چهارم میلادی در بیزانس یا روم شرقی که پایتخت آن قسطنطنیه بود معمول شد و تا قرن پانزدهم میلادی در بسیاری از کشورها به خصوص سوریه، یونان، یوگسلاوی و روسیه متداول ماند.
انواع تقویم ها در جهان
تقویمی ارمنی ، تقویم مردم ارمنی است.ارمنستان نیز به منزلهٔ سرزمینی تاریخی و کهن از گذشته تا به امروز تقویمهای متنوعی داشتهاست.