داستان «یخهای سوزان» نویسنده «محمود سلطانی»
صدای جوان توی بن بست میپیچد که: «مأمور سرشماریام. لطف کنید با شناسنامة افراد خانواده تشریف بیارین دَمِ در».
صدای گفتگوی دو سه زن همراه با صدای رادیو از پنجرة آشپزخانة این خانه شنیده میشود. جوان در حالی که پشتِ در ایستاده، پوشة خود را باز میکند. خود را با ورق زدن کاغذهای لای پوشه سرگرم میکند. یکی دو دقیقه میگذرد. دو باره زنگ را میزند. همان صدا پاسخ میدهد: «کیه؟» و باز هم: «مأمور سرشماری هستم. لطفاً با شناسنامة افراد خانواده تشریف بیارین دمِ در».
همسایهها یکی یکی درِ خانة خود را نیمهباز کرده و سَرَک میکشند. یکی از آنها که زن تقریباً سالمندی بهنظر میرسد میپرسد: «با کی کار دارید؟». جوان میگوید: «با شخص بخصوصی کار ندارم. مأمور سرشماری هستم. به همة خونهها سر میزنیم برای تکمیل فرم سرشماری. خدمت شما هم میآم».
جوان برای بار سوم زنگِ در خانه را میزند. همان زن با صدای بلندتری خطاب به یکی دیگر از اهالی خانه میگوید: «زنگ میزنند، برو ببین کیه».
چند ثانیه بعد، مردِ شصت و چند سالهای که آستینهای پیراهن خود را بالا زده و سر و صورتش خیس است در را باز میکند. سلام و احوالپرسی مختصری رد و بدل میشود. جوان میگوید: «مأمور سرشماری هستم، برای تکمیل فرم سرشماری اومدم». مرد میگوید: «خدا شما را حفظ کنه». جوان میگوید: «اگه ممکنه شناسنامة افراد خانواده را بیارید».
مرد تعارف میکند که: «بفرمایید تو». مأمور سرشماری تشکر کرده میگوید: «نه، همینجا خوبه».
مرد، درِ خانه را تا نیمه میبندد و برای آوردن شناسنامهها به خانه برمیگردد. همة همسایهها، زن و مرد، درِ خانههای خود را باز
میکنند ببینند چه اتفاقی افتاده است. جوان برای راحت شدن از حضور آنها و تسریع در کار، به آنها میگوید: «برای طرح سرشماری اومدم. شما هم بِرین شناسنامة افراد خانواده را آماده کنید تا زیاد معطل نشین».
با آمدن صاحب خانة اولی، همسایهها بلافاصله غیبشان میزند. مرد، درست در محل ورودی خانه میایستد و در را همچنان نیمهباز میگذارد بطوری که حیاط خانه پیدا نباشد. جوان، شناسنامهها را میگیرد. نام، جنس، تاریخ تولد، محل تولد، وضع اقامت، دین و مذهب، زبان، میزان تحصیل، رشتة تحصیلی، شغل و فعالیت هر یک از افراد خانواده باید، یکبه یک، در ستونهای یک تا سی و دو از فرم شمارة دو یادداشت شود. مأمور سرشماری مشغول مطالعة شناسنامهها و تکمیل فرم است. از پشت سر صاحبخانه صدای پای آرامی شنیده میشود. سایة یک زن نیز بر روی دیوار ورودی خانه میافتد. مرد از پشت در نگاهی میکند. همسر اوست که میپرسد: «کیه؟ چکار دارند؟». مرد پاسخ میدهد: «چیزی نیست. برای سرشماری اومدن. همون که شبها تلویزیون تبلیغ میکنه. تو برو تو».
یکی دو نفر از زنان همسایه هم، برای اینکه بیشتر ته و توی قضیه را در بیاورند، بهبهانههای مختلف از خانه بیرون آمده با صاحب خانه سلام و علیکی کرده، تا سر کوچة اصلی میروند و برمیگردند.
اطلاعات مربوط به شناسنامهها در فرم شمارة دو ثبت میشود. مأمور سرشماری تشکر کرده، شناسنامهها را به صاحب خانه برمیگرداند. صاحب خانه منتظر خداحافظی است که مأمور سرشماری میگوید: «ببخشید، چند تا سؤال دیگه هم هست. هر چند زحمته، چند دقیقه همینجا تشریف داشه باشید. خیلی وقت نمیگیره». مرد میگوید: «مانعی نداره. بپرسید».
جوان با نگاهی به یکی از ستونهای فرم شمارة دو میپرسد: «آیا طی دوازده ماه گذشته واقعة شهادت یا فوت در این خانوار اتفاق افتاده است؟» مرد، ناگهان بغض میکند. چند قطره اشک در چشمهایش ظاهر میشود، سر خود را به زیر انداخته، با پشت دستش اشک خود را پاک میکند. مأمور سرشماری ناگهان متأثر شده میگوید: «ببخشید که ناراحتتون کردم».
مرد همچنان بدون اینکه چیزی بگوید سرِ خود را به زیر انداخته و اشک میریزد. او سعی میکند با انگشتان خود اشکهایش را پاک کند ولی صورت او کاملاً خیس میشود. جوان یکبار دیگر از مرد عذرخواهی میکند و میگوید: «باید ببخشید، از ما خواستهاند که این اطلاعات را بپرسیم».
همسر مرد، در پوششی از یک چادر رنگی میآید دَمِ در و کنار مرد میایستد. با دیدن صورت خیس شوهر متوجه سلام مأمور سرشماری نشده میپرسد: «چطور شده»؟ مرد میگوید: «چیزی نیست. برو یک لیوان آب برای من بیار».
زن به خانه برمیگردد و مرد برای مأمور سرشماری توضیح میدهد: «پسر دومم سه سال پیش در جبهه شهید شد. یک دسته گُل بود. پاک و باایمان. تازه نوة برادرم را برایش نامزد کرده بودیم».
همچنان که اشکهای مرد سرازیر است لیوان آب را از دست همسرش گرفته، اول به مأمور سرشماری تعارف میکند، بعد نیمی از آب را خورده و لیوان را به همسرش پس میدهد. همسر هم میخواهد راجع به پسر شهیدش توضیح دهد که مرد، با حرکت دست خود، حرف او را قطع کرده از او میخواهد که برود توی خانه.
مأمور سرشماری میگوید: «ببخشید که شما را ناراحت کردم. من شهادت پسرتان را تبریک و تسلیت میگویم. خدا بقیة بچهها را برای شما نگه داره».
مرد، زیر لب تشکر میکند. مأمور سرشماری برای اینکه کار را زودتر تمام کند بقیة پرسشها را با شتاب بیشتری مطرح کرده جواب آنها را در ستونهای مربوطه یادداشت میکند تا میرسد به ستون چهل و دو. مأمور از صاحبخانه میپرسد: «سوخت مصرفی شما برای پخت و پز و ایجاد گرما چیه؟ نفت سفید، گازوییل، گاز، برق»؟ مرد جواب میدهد: «برای پخت و پز که از گاز استفاده میکنیم».
مأمور، محل مورد نظر را در پرسشنامه تیک میزند و میپرسد: «برای گرما، برای گرما از چه چیزی استفاده میکنید»؟ مرد میگوید: «هیچ چیز استفاده نمیکنیم». مأمور سرشماری با تأکید بر کلمات و جملاتی که بکار میبرد سعی میکند سؤال خود را به مرد بفهماند. دوباره میپرسد: «برای گرم کردن خانه، از نفت استفاده میکنید یا از گاز؟ یا چیز دیگه»؟ مرد میگوید: «گفتم که، هیچکدام». مأمور سرشماری میگوید: «زمستون، بخاری نفتی دارید یا گازی»؟ مرد میگوید: «ما بخاری نمیگذاریم».
مأمور با تعجب و تأکید بیشتری میپرسد: «زمستونها»؟ مرد میگوید: «بله. ما زمستونها از بخاری استفاده نمیکنیم».
مأمور سرشماری میپرسد: «یعنی ندارید؟ یا از کرسی برقی استفاده میکنید»؟ مرد، با لرزة بیشتری که در صدایش افتاده میگوید: «بخاری داریم ولی از هیچ چیز استفاده نمیکنیم». مأمور سرشماری میپرسد: «عجب! چطور ممکنه زمستونهای بهاین سردی، شما از هیچ وسیلهای استفاده نکنین»؟
مرد سرش را به زیر میاندازد. نگاهش روی زمین خیره میشود. آستینهایش را پایین میزند. با آستین دست راست خود اشکهایش را پاک میکند. مأمور سرشماری، بُهتزده، حال و روز مرد را زیر نظر دارد. واکنش مرد به این سؤال، برای او عجیب است. مرد که متوجه تعجب مأمور سرشماری شده، در حالی که همچنان اشکهایش را پاک میکند، سرِ خود را بالا گرفته، با اصرار از مأمور جوان میخواهد چند دقیقهای توی حیاط خانه، لب ایوان بنشینند.
جوان، طوری که افراد خانه صدایش را بشنوند، چند بار «یا الله» میگوید، وارد حیاط کوچک خانه میشود و روی موکتی که از قبل گوشة ایوان پهن شده مینشیند. مرد هم، رو به درِ یکی از اتاقهایی که نیمهباز است با صدای تقریباً بلندی میگوید: «بهروز، اون سیگار من را... .»
منظور از بهروز، همسر مرد است. او مثل خیلی از مردهای دیگر رسم ندارد همسرش را به اسم خودش صدا بزند. طولی نمیکشد که مرد، پاکت سیگار و کبریت را از همسرش گرفته، لب ایوان کنار مأمور سرشماری مینشیند. آتشی به سیگار زده و توضیح میدهد که: «شب عملیات، البته بطوری که برای ما خبر آوردند، بَر و بچههای ما زیر آتش و خمپارة عراقیها گرفتار میشند».
مأمور سرشماری با کنجکاوی و با نگاه در چشمهای مرد آمادة شنیدن میشود. مرد ادامه میدهد: «عدهای از بچهها، همون شب کشته میشند. تعدادی نجات پیدا میکنند. اما اونهایی که زخمی شده بودند توی منطقه، زیر آتش دشمن میمونند. این طوری که به ما گفتند منطقه، یکی دو روز زیر آتش دشمن بوده، هوا هم خیلی سرد. حسابش را بکنید، کردستان، دی ماه. اینهایی که زخمی شده بودند نیمهجان یخ میزنند و از بین میرند. بچة من هم یکی از اونها بود. قرار بود بهمن ماه که میشه به دانشگاه بِرِه که... خبرش را برامون... . خودش را هم چند روز بعد، از زیر برف و یخ پیدا کردند و آوردند».
مرد همچنان برای چند ثانیه ساکت و آرام اشک میریزد. مأمور سرشماری هم با شنیدن این روایت، حالش دگرگون و اشکش سرازیر میشود. هر دو فراموش میکنند موضوع صحبت چه بود که به اینجـا رسیدند. هر دو، ساکت و آرام اشک میریزند. مرد ادامه میدهد: «حتی خاکسپاری و مراسم اون هم زیر برف و بارون برگزار شد».
مأمور جوان، که دانشجوی سال اول تربیت معلم است، همچنان به حوض کوچک خانه چشم دوخته و با بغضی که در گلوی خود احساس میکند نمیداند چه بگوید. از بزرگترها یاد گرفته که در چنین حالتی میگویند «خدا بیامرزدش، خدا به شما صبر بده». مرد که متوجه حالت جوان میشود برای اینکه به سؤال او هم پاسخ داده باشد میگوید: «ببخشید که وقت شما را گرفتم. مقصود، جواب اون سؤالی بود که پرسیدید. از روزی که خبر آوردند که جوانِ دسته گُلمان در سرما یخ زده و از بین رفته، ما دیگر بخاری روشن نمیکنیم. یعنی بر خودمون حرام کردیم. مادرش راضی نمیشه ما کنار بخاری بخوابیم و گرم بشیم در حالی که جگرگوشهمان در غربت و با بدن مجروح، توی اون برف و سرما یخ زد... . ما... بخاری... . میخواهیم برای چی؟... .. گاز میخواهیم... برای چی؟... . این بچه واقعاً ما را سوزوند. برای ما همة فصلها تابستونه. خونة ما یه فصل بیشتر نداره».
مأمور سرشماری بار دیگر از اینکه مرد را ناراحت کرده عذرخواهی میکند. در حالی که همچنان چند قطره اشک بر روی گونههایش میدرخشد یکبار دیگر نگاهی به ستون «سوخت و انرژی» پرسشنامه میاندازد:
o نفت سفید oگازوییل oگاز طبیعی
oبرق oهیزم oسایر
اما کلمة «هیچکدام» و یا عبارت «عدم استفاده از سوخت» در این ستون پیشبینی نشده است. از پاسخ دادن به این ستون میگذرد. سؤال بعدی مربوط به دیگر امکانات و تسهیلاتی است که خانواده از آنها استفاده میکند. این سؤال را هم خیلی سرسری مطرح کرده، پاسخهای لازم را نیز در جای خود ثبت میکند.
صدای اذان ظهر، از رادیویی که در خانه روشن است بلند میشود. مأمور سرشماری، با تشکر فراوان از مرد، خداحافظی کرده، از خانه بیرون میآید. نوبت خانة بعدی است اما، هم ظهر شده، هم حِس و حالی برای ادامة کار باقی نمانده است.
هنگام غروب، مأمور سرشماری باید پرسشنامههای تکمیل شده، را برابر روشی که آموزش دیده، دستهبندی کرده، تحویل رییس قسمت خود بدهد. یادش هست که ستون پرسشنامة یکی از خانوارها بیپاسخ مانده. آن را پیدا میکند. یکراست به سراغ ستون «سوخت و انرژی» میرود و با عجله، مربع روبروی کلمة «سایر» را علامت زده و کنارش مینویسد: عشق، عاطفه و احساس
اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
نسخه با فعل گذشته: سرمای سوزان
نزدیک یک ساعت به ظهر مانده، یکی از محلههای فقیرنشین شهر، ابتدای یک بنبست، با پنج شش خانة قدیمی و کوچک. پسر جوانی که بیست ساله بهنظر میرسید در حالی که یک پوشة مقوایی در دست داشت، زنگ درِ خانة اول را زد. ثانیهها یکی پس از دیگری میگذشت. جوان در حال برانداز کردن وضعیت ظاهری خانه بود که صدای زنی از آن سوی در به گوش رسید: کیه؟ صدای جوان توی بن بست پیچید که: مأمور سرشماریام. لطف کنید با شناسنامة افراد خانواده تشریف بیارین دَمِ در. صدای گفتگوی دو سه زن همراه با صدای رادیو از پنجرة آشپزخانة این خانه شنیده میشد. جوان در حالی که پشتِ در ایستاده بود پوشة خود را باز کرد و سرگرم ورق زدن کاغذهای توی پوشه شد. یکی دو دقیقه بعد دو باره زنگ را زد. همان صدا پاسخ داد: کیه؟ و باز هم: مأمور سرشماری هستم. لطفاً با شناسنامة افراد خانواده تشریف بیارین دمِ در. همسایهها یکی یکی درِ خانة خود را نیمهباز کرده و سَرَک میکشیدند. یکی از آنها که زن تقریباً سالمندی بهنظر میرسید پرسید: با کی کار دارید؟ جوان گفت: با شخص بخصوصی کار ندارم. مأمور سرشماری هستم. به همة خونهها سر میزنیم برای تکمیل فرم سرشماری. خدمت شما هم میآم.
جوان برای بار سوم زنگِ در خانه را زد. همان زن با صدای بلندتری خطاب به یکی دیگر از اهالی خانه گفت: «زنگ میزنند، برو ببین کیه.» چند ثانیه بعد، مردِ شصت و چند سالهای که آستینهای پیراهن خود را بالا زده و سر و صورتش خیس بود در را باز کرد. سلام و احوالپرسی مختصری رد و بدل شد.
جوان: مأمور سرشماری هستم، برای تکمیل فرم سرشماری اومدم.
مرد: خدا شما را حفظ کنه.
جوان: اگه ممکنه شناسنامة افراد خانواده را بیارید.
مرد: بفرمایید تو.
مأمور سرشماری: خیلی ممنون. همینجا خوبه.
مرد، درِ خانه را تا نیمه بست و برای آوردن شناسنامهها به خانه برگشت.
حالا، همة همسایهها، زن و مرد، درِ خانههای خود را باز کردند ببینند چه اتفاقی افتاده است. جوان برای راحت شدن از حضور آنها و تسریع در کار، به آنها گفت: برای طرح سرشماری اومدم. شما هم بِرین شناسنامة افراد خانواده را آماده کنید تا زیاد معطل نشین.
با آمدن صاحب خانة اولی، همسایهها بلافاصله غیبشان زد. مرد، درست در محل ورودی خانه ایستاد و در را طوری نیمهباز گذاشت که توی حیاط خانه پیدا نباشد. جوان، شناسنامهها را گرفت. نام، جنس، تاریخ تولد، محل تولد، وضع اقامت، دین و مذهب، زبان، میزان تحصیل، رشتة تحصیلی، شغل و فعالیت هر یک از افراد خانواده باید، یکبه یک، در ستونهای یک تا سی و دو از فرم شمارة دو یادداشت میشد. مأمور سرشماری مشغول مطالعة شناسنامهها و تکمیل فرم بود. از پشت سر صاحبخانه صدای پای آرامی شنیده شد. سایة یک زن نیز بر روی دیوار ورودی خانه افتاد. مرد از پشت در نگاهی کرد. همسر او بود که پرسید: کیه؟ چکار دارند؟ و مرد پاسخ داد: چیزی نیست. برای سرشماری اومدن. همون که شبها تلویزیون تبلیغ میکنه. تو برو تو.
یکی دو نفر از زنان همسایه هم، برای اینکه بیشتر ته و توی قضیه را در بیاورند، بهبهانههای مختلف از خانه بیرون آمده با صاحب خانه سلام و علیکی میکردند بعد هم تا سر کوچة اصلی میرفتند و برمیگشتند.
اطلاعات مربوط به شناسنامهها در فرم شمارة دو ثبت شد. مأمور سرشماری تشکر کرد، شناسنامهها را به صاحب خانه برگرداند. صاحب خانه منتظر خداحافظی بود که مأمور سرشماری گفت: ببخشید، چند تا سؤال دیگه هم هست. هر چند زحمته، چند دقیقه همینجا تشریف داشه باشید. خیلی وقت نمیگیره. مرد گفت: مانعی نداره. بفرمایید.
جوان با نگاهی به یکی از ستونهای فرم شمارة دو پرسید: آیا طی دوازده ماه گذشته واقعة شهادت یا فوت در این خانوار اتفاق افتاده است؟ مرد، ناگهان بغض کرد. چند قطره اشک در چشمهایش ظاهر شد، سر خود را به زیر انداخت، با پشت دستش اشک خود را پاک کرد. مأمور سرشماری ناگهان متأثر شد و گفت: ببخشید که ناراحتتون کردم. مرد همچنان بدون اینکه چیزی بگوید سرِ خود را به زیر انداخت و اشک میریخت. سعی کرد با انگشتان خود اشکهایش را پاک کند ولی صورت او کاملاً خیس شد. جوان یکبار دیگر از مرد عذرخواهی کرد و گفت: باید ببخشید، از ما خواستهاند که این اطلاعات را بپرسیم. همسر مرد هم در حالی که یک چادر رنگی به سر داشت آمد دَمِ در و کنار مرد ایستاد. با دیدن صورت خیس شوهر متوجه سلام مأمور سرشماری نشد و با نگرانی پرسید: چیه؟ چه خبره؟ طوری شده؟ شوهر گفت: نه، چیزی نیست. برو یه لیوان آب برای من بیار.
زن به خانه برگشت و مرد برای مأمور سرشماری توضیح داد: پسر دومم سه سال پیش در جبهه شهید شد. یک دسته گُل بود. پاک و باایمان. تازه نوة برادرم را برایش نامزد کرده بودیم. همچنان که اشکهای مرد سرازیر بود لیوان آب را از دست همسرش گرفت، به مأمور سرشماری تعارف کرد. مأمور جوان گفت: نوش جان. مرد، نیمی از آب را خورده و لیوان را به همسرش پس داد. همسر هم میخواست در بارة پسر شهیدش توضیح دهد که مرد، با حرکت دست خود، حرف او را قطع کرد و از او خواست که برود توی خانه.
مأمور سرشماری گفت: ببخشید که شما را ناراحت کردم. من شهادت پسرتان را تبریک و تسلیت میگویم. خدا بقیة بچهها را برای شما نگه داره. مرد هم زیر لب تشکر کرد. مأمور سرشماری برای اینکه کار را زودتر تمام کند بقیة پرسشها را با شـتاب بیشتری مطـرح کرد و جـواب آنها را در ستونهای مربوطه یادداشت کرد تا رسید به ستون چهل و دو. از مرد پرسید: سوخت مصرفی شما برای پخت و پز و ایجاد گرما چیه؟ نفت سفید، گازوییل، گاز، برق؟ مرد جواب داد: برای پخت و پز که از گاز استفاده میکنیم. مأمور، محل مورد نظر را در پرسشنامه تیک زد و پرسید: برای گرما؟ برای گرما از چی استفاده میکنید؟ مرد گفت: هیچ چیز استفاده نمیکنیم. مأمور سرشماری با تأکید بر کلمات و جملاتی که بکار میبرد سعی کرد سؤال خود را به مرد بفهماند. دوباره پرسید: زمستان، برای گرم کردن خانه، از نفت استفاده میکنید یا از گاز؟ یا چیز دیگه؟ مرد گفت: بله. میفهمم. گفتم که، هیچکدوم. مأمور سرشماری گفت: زمستان، بخاری نفتی دارید یا گازی؟ مرد گفت: ما بخاری نمیگذاریم. مأمور با تعجب و تأکید بیشتری پرسید: زمستونها؟ مرد گفت: بله. ما زمستونها از بخـاری استفاده نمیکنیم. مأمور سرشماری پرسید: یعنی ندارید؟ یا از کرسی برقی استفاده میکنید؟ مرد، با لرزهای که در صدایش افتـاد گفت: بخـاری داریم ولی از هیچ چیز استـفاده نمیکنیم. مأمور سرشماری میپرسد: عجب! چطور ممکنه زمستونهای بهاین سردی، شما از هیچ وسیلهای استفاده نکنین؟
مرد سرش را به زیر انداخت. نگاهش روی زمین خیره شد. آستینهایش را پایین زد. با آستین دست راست خود اشکهایش را پاک کرد. مأمور سرشماری، بُهتزده، حال و روز مرد را زیر نظر داشت. واکنش مرد به این سؤال، برای او عجیب بود. مرد که متوجه تعجب مأمور سرشماری شده بود در حالی که همچنان اشکهایش را پاک میکرد، سرِ خود را بالا گرفت، با اصرار از مأمور جوان خواست چند دقیقهای توی حیاط خانه، لب ایوان بنشینند. جوان، طوری که افراد خانه صدایش را بشنوند، چند بار «یا الله» گفت، وارد حیاط کوچک خانه شد و روی موکتی که از قبل گوشة ایوان پهن شده بود نشست. مرد هم، رو به درِ یکی از اتاقهـایی که نیمهباز بود با صـدای تقریباً بلنـدی گفت: غلام، اون سیگار من را... . منظور از غلام، همسر مرد بود. او مثل خیلی از مردهای دیگر رسم نداشت همسرش را به اسم خودش صدا بزند.
طولی نکشید که مرد، پاکت سیگار و کبریت را از همسرش گرفت، لب ایوان کنار مأمور سرشماری نشست. آتشی به سیگار زد و توضیح داد که: شب عملیات، البته بطوری که برای ما خبر آوردند، بَر و بچههای ما زیر آتش و خمپارة عراقیها گرفتار میشند. مأمور سرشماری با کنجکاوی و با نگاه در چشمهای مرد آمادة شنیدن شد. مرد ادامه داد: عدهای از بچهها، همون شب کشته میشند. تعدادی هم نجات پیدا میکنند. اما اونهایی که زخمی شده بودند توی منطقه، زیر آتش دشمن میمونند. این طوری که به ما گفتند منطقه، یکی دو روز زیر آتش دشمن بوده، هوا هم خیلی سرد. حسابش را بکنید، کردستان، دی ماه. اینهایی که زخمی شده بودند نیمهجان یخ میزنند و از بین میرند. بچة من هم یکی از اونها بود. قرار بود بهمن ماه که میشه به دانشگاه بِرِه که... خبرش را برامون... . خودش را هم چند روز بعد، از زیر برف و یخ پیدا کردند و آوردند.
مرد همچنان برای چند ثانیه ساکت و آرام اشک میریخت. مأمور سرشماری هم با شنیدن این روایت، حالش دگرگون و اشکش سرازیر شد. هر دو فراموش کردند که موضوع صحبت چه بود که به اینجـا رسیدند. چند ثانیهای هر دو، ساکت و آرام اشک میریختند. مرد ادامه داد: حتی خـاکسپاری و مراسم اونهم زیر برف و بارون برگزار شد. مأمور جوان، که دانشجوی سال اول تربیت معلم بود، همچنان به حوض کوچک خانه چشم دوخته و با بغضی که در گلوی خود احساس میکرد نمیدانست چه بگوید. از بزرگترها یاد گرفته بود که در چنین حالتی بگوید: خدا به شما صبر بده. مرد که متوجه حالت جوان شده بود برای اینکه به سؤال او هم پاسخ داده باشد گفت: ببخشید که وقت شما را گرفتم. منظور، جواب اون سؤالی بود که پرسیدید، از روزی که خبر آوردند که جوانِ دسته گُلمان در سرما یخ زد و از بین رفت، ما هم بخاری روشن نمیکنیم. یعنی بر خودمون حروم کردیم. مادرش راضی نمیشه ما کنار بخاری بخوابیم و گرم بشیم در حالی که جگرگوشهمان در غربت و با بدن مجروح، توی اون برف و سرما یخ زد... . ما... بخاری... . میخواهیم برای چی؟... .. گاز میخواهیم... برای چی؟... . این بچه واقعاً ما را سوزوند. برای ما همة فصلها تابستونه. خونة ما یه فصل بیشتر نداره.
مأمور سرشماری بار دیگر از اینکه مرد را ناراحت کرده عذرخواهی کرد. در حالی که همچنان چند قطره اشک بر روی گونههایش میدرخشید یکبار دیگر نگاهی به ستون «سوخت و انرژی» پرسشنامه انداخت:
oنفت سفید oگازوییل oگاز طبیعی
oبرق oهیزم oسایر
اما کلمة «هیچکدام» و یا عبارت «عدم استفاده از سوخت» در این ستون پیشبینی نشده بود. از پاسخ دادن به این ستون گذشت. سؤال بعدی مربوط به دیگر امکانات و تسهیلاتی بود که خانواده از آنها استفاده میکند. این سؤال را هم خیلی سرسری مطرح کرد و پاسخهای لازم را هم در جای خود ثبت کرد. صدای اذان ظهر، از رادیویی که در خانه روشن بود بلند شد. مأمور سرشماری، با تشکر فراوان از مرد، خداحافظی کرد و از خانه بیرون آمد. نوبت خانة بعدی بود اما، هم ظهر شده بود، هم حِس و حالی برای ادامة کار باقی نمانده بود. پای پیاده، راه ستاد سرشماری را پیش گرفت و رفت.
هر روز عصر باید پرسشنامههای تکمیل شده، را برابر روشی که آموزش دیده بود، دستهبندی کرده، تحویل رییس قسمت خود میداد. عصر آن روز، یادش بود که یک سؤال از پرسشنامة یکی از خانوارهای سرشماری شده بیپاسخ مانده. آن را از توی پوشه بیرون آورد. یکراست به سراغ ستون «سوخت و انرژی» رفت و با عجله، مربع روبروی کلمة «سایر» را علامت زد و کنارش نوشت: عشق، عاطفه، و یک عمر خاطره. ■
chouk.ir/
اخبار مرتبط
طومارهای شهر سنگی و رازهای دو هزارسالهای که فاش میکنند
پترا (Petra) یک شهر باستانی در اردن است که به دلیل معماری صخرهای چشمگیرش مشهور است. پترا حدود قرن چهارم پیش از میلاد توسط نبطیان تأسیس شد و بعداً تحت کنترل امپراتوری روم درآمد.
ماجرای واقعی تخریب معبد سلیمان چیست؟
جوزفوس فلاویوس مورخ یهودی، آتشسوزی و تخریب معبد سلیمان را امری کاملا تصادفی میخواند و میگوید شهر به تصرف رومیها درآمد. اما واقعیت این است که معبد سلیمان به دست خود یهودیان تخریب شد.
اپیکتتوس؛ بردهای که فیلسوفِ رهایی شد
اپیکتتوس باور داشت که «فلسفه» را نباید توضیح داد، بلکه باید آن را تَجسُّم بخشید و زیست و این مُیسّر نمی شود مگر با «هارمونی» و «یکپارچگی» ساحتهایِ مختلفِ وجودِ آدمی [به تعبیر استاد «ملکیان»، سه ساحتِ «درونی»؛ باورها/ عواطف، احساسات و هیجانات/ خواست و اراده و دو ساحتِ «بیرونی» گفتار و رفتار].
سیونیک کانون بحران در قفقاز
کتاب نوین دکتر مجید کریمی با سرنام سیونیک کانون بحران در قفقاز (تاریخ و اهمیت راهبردی استان سیونیک ارمنستان و کشمکش بر سر دالان زنگزور ) در ۲۹ آذرماه ۱۴۰۲ به بازار کتاب آمد.
مفاهیم: هنر بیزانسی چیست؟
همشهری آنلاین - مهدی تهرانی: هنر بیزانسی در حقیقت شیوهٔ معماری و نقاشی و موزاییککاری مختص امپراتوری بیزانس است که از قرن چهارم میلادی در بیزانس یا روم شرقی که پایتخت آن قسطنطنیه بود معمول شد و تا قرن پانزدهم میلادی در بسیاری از کشورها به خصوص سوریه، یونان، یوگسلاوی و روسیه متداول ماند.
انواع تقویم ها در جهان
تقویمی ارمنی ، تقویم مردم ارمنی است.ارمنستان نیز به منزلهٔ سرزمینی تاریخی و کهن از گذشته تا به امروز تقویمهای متنوعی داشتهاست.