پایگاه خبری هایازد
پایگاه خبری هایازد
داستان کوتاه «دریای سبز» نویسنده «عباس زال‌زاده»

رنگ‌ دریای جلوی خانه‌مان سبز است.

خونَمون توی یه محل قدیمیه، از اون خونه‌ها که پشت‌بام‌هاشون گِلیه و قبلنا درِ چوبی داشته، الانا دیگه درِ آهنی براش گذاشتن که دزد نیاد هیچیمونو ببره، کوچه‌ی کنارش محل عزاداریه، محرم‌ها محمدرضا و دوستاش کوچه رو سیاه‌پوشی می‌کنند، مثلاً عزاداری برا امام حسینه، فهمیدم همش دروغه، از ته دل نیست، یه روز عاشورا که رفته بودم شکرپلو از حسینیه بگیرم حاج‌منوچهر گفت:

- پسر شکرپلو به تو نمی‌رسه، ظرفت رو ببر گداخونه!

منم تُنبونَمو بالا کشیدم و گفتم:

- اگه اینجا گداخونه نیست، شما توش چیکار می‌کنی؟!

اونم یه تیپا زد پُشتمون، ماهم تا خونه گریه کردیم.

از توی همون کوچه بِری صاف می‌خوری به خیابون ششم بهمن، اونورش دوتا نانوایه، صاحب یکیش شوهر خواهرمونه، یه دکه هم داره که دور و برش پُر معتادِ، همشونم خیلی دوستش دارن، مردم یه چیزایی دربارش می‌گن که ما جرأت نداریم بگیم ننمون می‌زَنَتِمون.

این‌ور خونمون یه زمین خاکیِ بزرگِ که بچه‌ها، بزرگ‌ترا و همه توش فوتبال بازی می‌کنند، وقتایی هم که بارون میاد زمینش می‌شه استخر، نمی‌شه ازش رد شد، تا مچ می‌ریم توی گِل، بچه‌ها همدیگرو هُل می‌دن توی آب، قیامتی می‌شه که بیا و ببین.

 اون‌ور همین میدون یه اُتوشوایه که بهش می‌گیم پِس‌پِس! یارو یه چشم هیزیه که نگو! از ننه بزرگ ما هم نمی‌گذره، بقال مَحلّمون اسمش عبدالخالقِ ما بهش می‌گیم عبدالفاسد، آخه همیشه ماست‌هاش بو میده، کنار سینما خونه‌ی پری‌خوشگِلست، می‌گن سَروگوشش می‌جنبه، ما که چیزی ندیدیم.

مسجدو گفتم؟ جلوی خونه‌مونه، حالا جلوی جلو هم که نه یه کم این طرفتر  یه عَرَبه ساختَتِش، وقتای اذان عمو حبیب با تمام قدرتش الله‌‌اکبر می‌گه، بقول زن همسادَمون مرضیه خانم که جن گیره دل آدم می‌ریزه توی شُرتِش، بعد آقا کریم میگه:

- حبیو نگوزی!

پشت خونَمونَم مسجد عرباست، موَذِنِش با بابامون رفیقِ، جمعه‌ها اینقدر آدم توش جمع می‌شه برا نماز که نگو، یک‌بار منو و مجید رفته بودیم مسجدشون آب بخوریم دیدیم چه دمپایی عربی‌هایی گذاشته جلو درش، مجید هم یکیشو برداشت گذاشت زیر لباسش، ناخدا محمود مُچِشو گرفت و از مسجد بیرونِمون کرد، منم به بچه‌ها گفتم، حالا دیگه بهش می‌گیم مجید دمپایی‌دزد، اسمش همین شده.

خونَمون موریانه داره، موریانه‌هاش اینقدر تیرکهای سقف رو خوردن که چاق شدن و رنگِشون روشن شده، یه بارم که نَنَمون خواست سمپاشی کنه پله سُر خورد و انگشت بزرگه‌ی پاش موند لای پله، داشت قطع می‌شد که عباس‌دَماغ با موتور بردش بیمارستان ولی موریانه‌ها هنوز اونجان‌ و نرفتن.

بابامون دستفروشه، توی بازار جوراب می‌فروشه، منم با بابام می‌رم دستفروشی، ابر کولر می‌فروشم، یه بار سر جا یه دعوایی شد که نگو، بابام ممدکازرونی رو بلند کرد پَرتش کرد توی جوی آب جلوی مسجد بازار، به زحمت جداشون کردن، یه بارم سر جارو کردن جلوی بساط با عبدالحسین دعوا شد، اونم یه چاقو از دکه‌اش بیرون آورد بزنه به بابامون که مردم جلوشو گرفتن، بعد هم آشتی کردن.

منم و دوتا خواهرم، حمیده که شوهر کرده و دوتا بچه داره و رقیه که من بهش می‌گم رُقو، زبونش می‌گیره مثلاً (ر) رو می‌گه (ل)، لقوه‌ایه.

 ننمون هر روز هر روز می‌رِه روضه، شبها هم که میاد خونه سر هیچی به هیچی می‌گیره می‌زَنَتِمون، تازه وقتی می‌خواد بره بیرون میگه تو دزدی می‌کنی برو بیرون می‌خوام درو قفل کنم، منم توی بارون و سرما و گرما روی پله‌ی مسجد میشینم، همه‌اش ازمون طلب‌کاره! مثلاً یه بار ساعت سه صبح بیدارمون کرد یه دل‌سیر کتکمون زد که چرا گل‌سرشو برداشتم، منم بی‌خبر فقط کتک می‌خوردم و گریه می‌کردم و می‌گفتم برنداشتم بخدا، یه چوب جارو داره که با اون حالمونو جا میاره. بمیریم بهتره، هر روز هر روز کتک، مثلاً می‌گه چرا توی نماز می‌خندی، یا چرا بلند نماز می‌خونی، خوب بلند که نمی‌خونیم خندمون می‌گیره، ننمون رُقو رو از ما بیشتر می‌خواد، اونم هر دروغی که باعث کتک خودردن ما بشه می‌گه، هر چی می‌گیم دروغ می‌گه گوش نمی‌کنه.

 مثلاً یه‌بار کتلت‌های توی دیگ رو خورده بود گفت ما خوردیم ننمون هم تا دو روز بهمون غذا نمی‌داد، تازه کتکمون هم زد.

اصلاً می‌خوام بدونم چرا ننه‌ی ما اینقدر کتکمون می‌زنه؟ مگه خر کتک نمی‌خوره، من موندم چرا ننمون همش مارو می‌زنه، خوب بره به خر بزنه.

سه ماه تعطیلی می‌رفتیم کابینت‌سازی، یه روز دستگاه خَم توی دستم در رفت و خورد به اوستا ناصر اونم شاکی شد با یه پس گردنی انداختِون بیرون، مُزد یه ماه هم نداد.

 راستی بابام اتاقهای خونمون رو اجاره می‌ده، با مستاجراشم خیلی بداخلاقی می‌کنه، مثلاً میگه:

-  آب نریزین، مستراح کمتر برید چاه پر می‌شه! 

- اون روز به زن همسایمون گیر داده بود که تو چرا اینقدر میری حموم مگه اردکی، زن آقا رضا بنده خدا سه روزی یه بار حموم میره، منم از ترس بابام دو هفته یه‌بار می‌رم حموم، تابستونا ساعت چهار باید کولرا خاموش بشن وگرنه بابامون تمام ناودونای توی حیاط رو بهم می‌زنه تا مستاجرامون پاشن کولراشون رو خاموش کنن، یه روزم خاله‌ی شاهرخ از دست بابامون رفت خودشو پرت کرد توی دریا، یه باد شدیدی میومد که نگو، یه سربازه نجاتش داد.

بابامون اصلاً رحم سرش نمی‌شه چندباریم شب زمستون مارو از خونه انداخت بیرون، ولی ما جایی نرفتیم و همونجا دم در حیاط خونمون خوابیدیم صبح هم یه کتک سیر خوردیم بعد رفتیم مدرسه، سر کلاسم همش خواب بودیم.

یه خرابه‌ای جلوی خونه‌ی مادربزرگمونه که توش پر معتاده، جلوی درش سرنگ و برگه آلومینیوم زیاد ریخته، ما خونه و محلمونو دوست نداریم، سامی عربه، دوستمه، باباش گفته معتادا بچه‌ها رو می‌دزدن می‌برن کلیه‌هاشون رو بیرون میارن می‌فروشن.

جلوی خونه آباجی سکینه یه چندتا خانواده توی خونه خرابه زندگی می‌کنن، اسم یکیش سامانتاس خُل وضعه، ما بهش می‌گیم سامانتا پپسی می‌خوای یا فانتا، اونم یه فحشایی بهمون میده که نگو همشم به ننمون فحش می‌ده، مَکّیه همسادشونه بهش می‌گن مار اونم هرچی دستش بیاد پرت می‌کنه.

 یه‌بار خاک‌انداز زده بود توی سر حسینو هلیله‌ای سرش شکافته بود و همینجور مثل چشمه‌ی شاهزاده ابراهیم از فرقش خون می‌جوشید، باباشم نبردش بیمارستان گفت تا آدم بشی دیگه اذیت کسی نکنی، به باباش می‌گه پلنگ صورتی، نمی‌دونیم چرا!

یه همسایه هم داریم چندتا خونه باهامون فاصله دارن بهش می‌گیم حاج خانم یه وضع خوبی دارن که نگو. چند وقت پیشا حسین پیشون رفته بود کپسول گازشونو جابجا کنه یه تعریفایی از خونشون می‌داد، مثلاً می‌گفت یه گربه دارن با قاشق بهش غذا می‌دادن یا تمام دیواراشون چراغ داره یا آشپزخونشون دیوار نداشته، آخه مگه می‌شه آشپزخونه دیوار نداره، اینقدر چاخان کرد که از تیرک‌های سقف خونمون خاک ریخت پایین و چایمون کوفتمون شد.

یه پیرمردی هست سر کوچمون همونجا که قدیما ژاندارمری بوده، گاز پیکنیکی پر می‌کنه بهش می‌گیم عمو پیکنیکی همه احترامش می‌ذارن، هم خوش اخلاقه و هم پیکنیکا رو کامل پر میکنه مردم می‌گن چون ارمنیه وجدان داره.

 یه ننه‌حمید هم هست که با خودش تنها زندگی می‌کنه دوتا پسر داشته ولش کردن رفتن، خیلی سالشه، خونشون همیشه‌ی همیشه روضه دارن، همه بچه‌ها دوستش دارن توی جیب‌هاش پُره از مُشکل‌گشاست، منم خیلی دوستش دارم، وقتایی که ننمون کتکمون می‌زنه و غذا بهمون نمی‌ده میرم خونشون، اونم غذا بهم می‌ده.

 یه مراد هم هست حماله، گاری داره، بار جابجا می‌کنه، بهش می‌گن آفتابه اونم هزارتا فحش‌های اونجوری به بچه‌ها میده، فکر کنم مثل سامانتا خُل وضعه، آخه مثلاً من بهش می‌گم آفتابه فحش می‌کشه به سامی‌هویج، وسط میدون یه خونه هست همشون سیاهن، بابای ابی‌خرصدا میگه از آفریقا اومدن، اما فکر کنم عرب باشن، تازه اومدن، من که می‌گم جنگ‌زدن، کنار مطب دکتر طبیب هم خونه‌ی افغانیهاست، شبهای محرم می‌ریم با سنگ می‌زنیم به درشون و در می‌ریم، یه بارم ابوذر رو گرفتن کتکش زدن ما که فرار کردیم بچه‌ها می‌گن لباساشو بیرون آوردن بعد همونجور لختی فرستادنش خونَشون، آبروش رفت.

یه دختر همسایه هم داریم اینقدر خوشگل و باکلاسه همه پسرای محل براش میمیرن، یه چند باری هم روزبه، روزبه پسر خوش‌تیپ محلمونه به من پول داد تا نامه‌شو برسونم دست دختره، منم نامردی نمی‌کردم هر وقت نامه‌رو می‌دادم یه ماچِش هم می‌کردم و در می‌رفتم اونم بلند بلند می‌خندید.

یه مدت هست می‌بینیم معتادای محل زیاد شدن حتی باباهای رفیقامونم خیلی هاشون دارن معتاد می‌شن، اصلاً نمی‌دونم چرا همه رفیقامون فلک‌زدن، از بَچِگی یه رفیق درست نداشتیم، همشون بیچاره بودن، الانا دیگه زدیم با یازده‌تا از بچه مَحّلامون که بدبختن قهر کردیم، دیگه حالا حالاها باهاشون آشتی نمی‌کنیم.

مثلاً با مهدوگامبو قهریم چون یه روز سر کوچه باباش داشت رد می‌شد من به بهش گفتم بابات اینقد چاقه ننه‌ات له نمی‌شه، اونم ناراحت شد گفت باهات قهرم! ما که از خودمون نگفته بودیم صبحش ننمون داشت به ننه‌ی مهدوگامبو همینو می‌گفت! اصلاً بهترم شد می‌رویم درسامونو می‌خونیم تا بزرگ شدیم یه چیزی بشیم.

الانم فقط با حسین‌پیشون دوستیم اونم چون یه‌کم درسش خوبه، باباش توی مخابراته، سوادم داره، یه حرفای خوبی بلده، مثلاً اون روز به ما می‌گفت:

-  آقا رضا شما باید درس بخونی تا یه کسی بشی، مهندسی، دکتری، شرکت نفتی چیزی، تا بعدشم که پیر شدی دولت بهت حقوق بده بدبخت نشی.

- منم قول دادم خوب درس بخونم. اما ننمون نمی‌ذاره درس بخونم، تا میام درس بخونم می‌گه برو نون بخر، کپسول‌گاز پر کن، ما هم همش توی صف نون و گازیم.

- کلاس سوم که مردود شدیم فقط درس قرآن مونده بود اونم آقای گشمردی گفت مگه تو مسلمون نیستی، قرآن نمی‌خونی!

- مدرسه که مسجد نیست ما نمی‌دونیم جدول ضرب مهمه یا نماز صبح و سوره‌ی علق، تازه علی اخوی که قرآنش خوبه دفتر ریاضیمون رو دزدیده بود ما هم یواشکی توی کیفش گشتیم تا پیداش کردیم.

بعضی روزا هم از مدرسه جیم می‌شیم میریم دم دکه شوهرخواهرمون کمکش می‌کنیم، اونم یه نوشابه بجای مزدمون بهمون میده. هر چی هم میگیم پول بده، می‌گه بخور بچه مزدت همینه، یه روزم از لجمون شیشه نوشابه رو تکون دادیم همه گازش بیرون اومد صاف ریخت روی پاکت سیگارا ما هم که هوا رو پس دیدیم زدیم به چاک اونم فقط بهمون فحش می‌داد.

ما دوچرخه خیلی دوست داریم، عمومون از کویت برامون یه دوچرخه‌ی آبی آورده که همه چیزش جدا جدا بود، ننمون هم نذاشت ببندیمش، با کارتُنش گذاشتش زیر تخت، ماهم چون دوچرخه نداشتیم الان دیگه بلد نیستیم.

 یه روزم که خلیل‌پِشکِل دوچرخشو داد دستمون، اینقد بلد نبودیم که افتادیم سر زانومون پاره شدش، اونوقت ننمون سه روز، روزی سه بار انگاری دوا بود سر ساعت با چوبش نفلَمون می‌کرد.

ما مادربزرگمون رو خیلی دوست داشتیم، اونم اینقد مارو دوست داشت، ولی ننمون و خالمون انداختنش بیرون، بعد هم خواهربزرگمون بردش خونه‌ی سالمندان همونجا هم مرد، توی فاتحه‌اش ننمون گریه می‌کرد، ما هم نامردی نکردیم جلو مردم بهش گفتیم:

-  تو که اینقد ننتو دوست داشتی چرا انداختیش بیرون که بمیره!

-  اونم با گاز پیکنیکی که دم دستش بود محکم کوبید به سرمون.

 شاید واسه همین چیزاست که توی محلمون ملت تندتند می‌میرن، مثلاً بابای احسان‌سوسکه وقتی می‌خواست برق امام از سر تیر چراغ برق بگیره برقش گرفت و مرد یا ننه‌ خدیجه که سر زا رفت یا خودمون که پیکنیک صاف خورد وسط سرمون، دیگه نمی‌تونیم تعریف کنیم، یه نوری جلومون‌رو روشن کرده،‌ بدنمون هم سرد شده، مثل همون زمستونا که ننمون می‌گفت دزدی و از خونه بیرونمون می‌کرد و می‌رفت روضه و ما کاپشن و ژاکت نداشتیم و یخ می‌زدیم، یعنی داریم تموم می‌شیم

 

 

منبع:chouk.ir


خبرگزاری هایازد اخبار مرتبط
طومارهای,شهر,سنگی,رازهای,دو,هزارساله‌ای,فاش , طومارهای شهر سنگی و رازهای دو هزارساله‌ای که فاش می‌کنند
طومارهای شهر سنگی و رازهای دو هزارساله‌ای که فاش می‌کنند
پترا (Petra) یک شهر باستانی در اردن است که به دلیل معماری صخره‌ای چشمگیرش مشهور است. پترا حدود قرن چهارم پیش از میلاد توسط نبطیان تأسیس شد و بعداً تحت کنترل امپراتوری روم درآمد.
ماجرای,واقعی,تخریب,معبد,سلیمان , ماجرای واقعی تخریب معبد سلیمان چیست؟
ماجرای واقعی تخریب معبد سلیمان چیست؟
جوزفوس فلاویوس مورخ یهودی، آتش‌سوزی و تخریب معبد سلیمان را امری کاملا تصادفی می‌خواند و می‌گوید شهر به تصرف رومی‌ها درآمد. اما واقعیت این است که معبد سلیمان به دست خود یهودیان تخریب شد.
فلسفه,عصر-هلنیستی,فلسفه‌هایِ-دورۀ-یونانی-‌مآبی,رواقی‌-گری,مکتبِ-سُتاوندی,مرگ-‌اندیشی,هارمونی,یکپارچگی,ساحت‌هایِ-مختلف-وجود-آدمی,فیلسوف,فیلسوف-رهایی,اپیکتتوس,اپیکتت,رضا-دانشمندی , اپیکتتوس؛ برده‌ای که فیلسوفِ رهایی شد
اپیکتتوس؛ برده‌ای که فیلسوفِ رهایی شد
اپیکتتوس باور داشت که «فلسفه»‌ را نباید توضیح داد، بلکه باید آن ‌را تَجسُّم بخشید و زیست و این مُیسّر نمی‌ شود مگر با «هارمونی» و «یکپارچگی» ساحت‌هایِ مختلفِ وجودِ آدمی [به تعبیر استاد «ملکیان»، سه ساحتِ «درونی»؛ باورها/ عواطف، احساسات و هیجانات/ خواست و اراده و دو ساحتِ «بیرونی» گفتار و رفتار].
سیونیک,کانون,بحران,قفقاز , سیونیک کانون بحران در قفقاز
سیونیک کانون بحران در قفقاز
کتاب نوین دکتر مجید کریمی با سرنام سیونیک کانون بحران در قفقاز (تاریخ و اهمیت راهبردی استان سیونیک ارمنستان و کشمکش بر سر دالان زنگزور ) در ۲۹ آذرماه ۱۴۰۲ به بازار کتاب آمد.‌
مفاهیم:,هنر,بیزانسی,چیست؟ , مفاهیم: هنر بیزانسی چیست؟
مفاهیم: هنر بیزانسی چیست؟
همشهری آنلاین - مهدی تهرانی: هنر بیزانسی در حقیقت شیوهٔ معماری و نقاشی و موزاییک‌کاری مختص امپراتوری بیزانس است که از قرن چهارم میلادی در بیزانس یا روم شرقی که پایتخت آن قسطنطنیه بود معمول شد و تا قرن پانزدهم میلادی در بسیاری از کشورها به خصوص سوریه، یونان، یوگسلاوی و روسیه متداول ماند.
انواع,تقویم,ها,در,جهان , انواع تقویم ها در جهان
انواع تقویم ها در جهان
تقویمی ارمنی ، تقویم مردم ارمنی است.ارمنستان نیز به منزلهٔ سرزمینی تاریخی و کهن از گذشته تا به امروز تقویم‌های متنوعی داشته‌است.

نظرات نویسندگان در یادداشت‌ها لزوماً بازتاب دیدگاههای «hayazd» نیست.